۳۱-۰۴-۹۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ
می گوید: "خال را بگذار آن طرفتر." میگویم: "دوباره زد به سرت؟ منام،من." مداد را از دستم میگیرد، چانهام بیشتر درد میگیرد و خال را میگذارد آنجا كه خودش میخواهد. بعد دستهام را از پشت حلقه میكند. هاهای نفسش پشت گردن م را گرم میكند. حالا در آینه زل میزند به جایی پایینتر از چشمهام. آهان. به همان خال زل زده. میخواهم تكان بخورم. آخر نفسش خیلیگرم است و میسوزاند گردن م را. اما فشار دستهاش نمیگذارد. بازویم را تكان میدهم و میگویم: "چهكارمیكنی؟ دستم در رفت." انگار مبهوت شده باشد و من بهتش را كنار زده باشم، میگوید: "چی؟" میگویم: "ول كن دستهامو... ول كن دیگه... دستهام درد گرفت..."
آنچه در این روایت كوتاه و شاید هم از نظر بعضی، بیسروته خود را نشان میدهد، بهت مردیست كه میخواهد زنش را آنگونه آرایش كند كه خود میخواهد. شاید برای همین است كه مداد آرایش را از دست زن میگیرد و خود، مشاطهی دلارام خود میشود تا آن طور آرایشش كند كه خود میخواهد.
تا اینجا كه چیز خاصی نیست. یعنیدست كم من چیز خاصی در مورد این روایت نگفتهام. اما اگر یكبار دیگر، همان چند سطر بیسروته را بخوانید، میبینید كه سایهی تردیدی هم هست. سایهای كه بر آن اتاق كه شاید اتاق خواب زن و مرد باشد، سایه افكنده. حالا تردید در كجاست، من درست نمیدانم، یعنی نمیتوانم فتوا صادركنم كه مثلا زن، به مرد شك كرده، یا بهت مرد، اصلا خودش شكبرانگیز است. اما آنچه میتوانم بگویم این است كه راوی در روایت، آنقدر هنرمندی به خرج داده كه هرخوانندهای، تنها نقش زنی اسیر، یا شاید هم مست، در دست مردی مبهوت را در چهرهی او ببیند. پس تنها میماند مرد. مردی كه بهتش را نمیتواند از زن پنهان كند.
اما من میگویم باید باز هم دنبال سایه بگردیم. یعنی سایههای دیگری را هم در متن جستجو كنیم. البته متن كه میگویم، منظورم، همان چند سطر روایت بیسروتهِ زن است و من حالا سایهای را از فشار دستان مرد، بر بازوان ِ حتما عریان زن، احساس میكنم. نمیشود گفت كه این رابطه، تنها یك رابطهی صرفا جسمانیست و در نهایت به رختخواب و عشقبازی و رخوتِ بعد از آن ختم میشود. چه بسا در همان لحظات عشقبازی، عفریتهی مرگ بیاید و با مرد یكی شود و آن وقت از زن، زن راوی، چه باقی خواهدماند، جز جسدی سرد و بیجان، با خالی كه حتما در غسالخانه پاك خواهد شد. این است كه ایهی مرگ را هم میشود در این اتاقِ به ظاهر آرام دید.
اما از كنار این سایه بهسادگی نمیشود گذشت. باید ایستاد و در چشمهای مبهوت مرد، در آینه زل زد و چیز دیگری را هم دید. یا بهتر بگویم، سایهی دیگری را هم كشف كرد؛ مثلا سایهی ترس را. مرد باید نگران چیزی باشد در گوشهی همان اتاق خواب مثلا، یا زیر یكی از كاشیهای كفپوش اتاق. مرد میتواند نگران صندوقچهای باشد پر از اسرار؛ اسراری كه شاید بهنظر مسخره و حتا ابلهانه بیاید، اما بهتی كه در چهرهی مرد جا خوش كرده، میگوید كه حكایت، چیز دیگریست و در آن صندوقچه میشود چیزهایی را یافت كه باید خاطرات مرد را روزی شكل داده باشد؛ مثلا نامهای، عكسی یا شاید هم عكسهایی از زنی.
حالا كه به اینجا رسیدهایم، میخواهم زن راوی نامی داشته باشد، تا در مصاف با آن زن كه نامه یا نامههایش درون صندوقچهای زرد است، چیزی كم نیاورد؛ نامی كه سپر شود در مقابل آن زن درون صندوقچه كه نامش رؤیاست. این است كه من نام شیدا را بر او میگذارم و باز فكر میكنم به تصویر شیدا درون آینه؛ عریان و اسیر در دستان مرد.
مرد نامههای عاشقانهی زنی به نام رؤیا را در صندوقچه پنهان كرده. زن هرگز مرد را به نام نخوانده. مرد همیشه برای او "محبوب من" بوده و آنجا كه دو دست را بر شانهی مرد حلقه كرده و چانه را بر صورت مرد فشار میدهد، این تكیهكلام را پذیرفتنیتر میكند. این است كه من هم تا پایان این جملات، به مرد نامی نخواهم داد و خواهم گذاشت تا مرد همچنان غرق در بهت خود، شیدا را در آغوش بفشار د و نگران نامهها و عكسهای رؤیا در همان صندوقچهی زرد باشد.
آنچه در این روایت كوتاه و شاید هم از نظر بعضی، بیسروته خود را نشان میدهد، بهت مردیست كه میخواهد زنش را آنگونه آرایش كند كه خود میخواهد. شاید برای همین است كه مداد آرایش را از دست زن میگیرد و خود، مشاطهی دلارام خود میشود تا آن طور آرایشش كند كه خود میخواهد.
تا اینجا كه چیز خاصی نیست. یعنیدست كم من چیز خاصی در مورد این روایت نگفتهام. اما اگر یكبار دیگر، همان چند سطر بیسروته را بخوانید، میبینید كه سایهی تردیدی هم هست. سایهای كه بر آن اتاق كه شاید اتاق خواب زن و مرد باشد، سایه افكنده. حالا تردید در كجاست، من درست نمیدانم، یعنی نمیتوانم فتوا صادركنم كه مثلا زن، به مرد شك كرده، یا بهت مرد، اصلا خودش شكبرانگیز است. اما آنچه میتوانم بگویم این است كه راوی در روایت، آنقدر هنرمندی به خرج داده كه هرخوانندهای، تنها نقش زنی اسیر، یا شاید هم مست، در دست مردی مبهوت را در چهرهی او ببیند. پس تنها میماند مرد. مردی كه بهتش را نمیتواند از زن پنهان كند.
اما من میگویم باید باز هم دنبال سایه بگردیم. یعنی سایههای دیگری را هم در متن جستجو كنیم. البته متن كه میگویم، منظورم، همان چند سطر روایت بیسروتهِ زن است و من حالا سایهای را از فشار دستان مرد، بر بازوان ِ حتما عریان زن، احساس میكنم. نمیشود گفت كه این رابطه، تنها یك رابطهی صرفا جسمانیست و در نهایت به رختخواب و عشقبازی و رخوتِ بعد از آن ختم میشود. چه بسا در همان لحظات عشقبازی، عفریتهی مرگ بیاید و با مرد یكی شود و آن وقت از زن، زن راوی، چه باقی خواهدماند، جز جسدی سرد و بیجان، با خالی كه حتما در غسالخانه پاك خواهد شد. این است كه ایهی مرگ را هم میشود در این اتاقِ به ظاهر آرام دید.
اما از كنار این سایه بهسادگی نمیشود گذشت. باید ایستاد و در چشمهای مبهوت مرد، در آینه زل زد و چیز دیگری را هم دید. یا بهتر بگویم، سایهی دیگری را هم كشف كرد؛ مثلا سایهی ترس را. مرد باید نگران چیزی باشد در گوشهی همان اتاق خواب مثلا، یا زیر یكی از كاشیهای كفپوش اتاق. مرد میتواند نگران صندوقچهای باشد پر از اسرار؛ اسراری كه شاید بهنظر مسخره و حتا ابلهانه بیاید، اما بهتی كه در چهرهی مرد جا خوش كرده، میگوید كه حكایت، چیز دیگریست و در آن صندوقچه میشود چیزهایی را یافت كه باید خاطرات مرد را روزی شكل داده باشد؛ مثلا نامهای، عكسی یا شاید هم عكسهایی از زنی.
حالا كه به اینجا رسیدهایم، میخواهم زن راوی نامی داشته باشد، تا در مصاف با آن زن كه نامه یا نامههایش درون صندوقچهای زرد است، چیزی كم نیاورد؛ نامی كه سپر شود در مقابل آن زن درون صندوقچه كه نامش رؤیاست. این است كه من نام شیدا را بر او میگذارم و باز فكر میكنم به تصویر شیدا درون آینه؛ عریان و اسیر در دستان مرد.
مرد نامههای عاشقانهی زنی به نام رؤیا را در صندوقچه پنهان كرده. زن هرگز مرد را به نام نخوانده. مرد همیشه برای او "محبوب من" بوده و آنجا كه دو دست را بر شانهی مرد حلقه كرده و چانه را بر صورت مرد فشار میدهد، این تكیهكلام را پذیرفتنیتر میكند. این است كه من هم تا پایان این جملات، به مرد نامی نخواهم داد و خواهم گذاشت تا مرد همچنان غرق در بهت خود، شیدا را در آغوش بفشار د و نگران نامهها و عكسهای رؤیا در همان صندوقچهی زرد باشد.