ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان های ترسناک واقعی!
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
قسمت اول نزدیک غروب بود مراد در اغول را باز کرد تا گوسفندانش وارد اغول شوند پسرش تراب هم با چوبی در دست پشت سر گوسفندها بود تا سریعتر وارد اغول شوند.. مراد با پسرش با هم زندگی میکردند و خانه یشان در بالای یک تپه قرار داشت کمی و تا نزدیکترین ده راه زیادی بود..مراد یه اسیاب ابی داشت که نزدیک یک رودخانه بنا کرده بود.. مراد که همینطور کنار در اغول ایستاده بود و شمارش میکرد گوسفندانش را ناگهان متوجه شد که یکی از گوسفندانش نیست! مراد تراب را صدا زد و گفت یکی از گوسفندان نیست.. تراب اظهار بی اطلاعی کرد..ولی پدرش ناراحت بود و عصبانی..ناگهان چوبی که در دست تراب بود به سرعت از دستش گرفت و ضربه محکمی به پای تراب زد...تراب ناله ای کشید و از پشت بر زمین افتاد..مراد گفت اینجور میخواهی مواظب گله ام باشی...برو در صحرا و گوسفند را پیدا کن و تا پیدا نکردی اینجا برنگرد! تراب هنوز بر زمین بود..ارام بلند..سنگی کوچک و تیزی در کف یکی از دستهایش رفته بود! و قطره خونی دور سنگ ریز حلقه زده بود! ارم نگاهی به پدرش کرد و با صدای بغز الود گفت میروم به صحرا تا پیداش کنم! تراب با دست دیگرش ارام سنگ ریز را از دستش دراوردو دستش را مشت کرد که دیگر از ان خون نیایید! تراب باز نگاهی به پدرش کرد و با چشمانی اشک الود راهی صحرا شد! مراد مثل هر غروب قالیچه ای در حیاط خانه پهن کرد! و دو بالشت پشت سر خود نهاد اهی کشید و ارام نشست....از یه طرف نگران این بود که نکند گوسفندش طعمه گرها شود و از طرف دیگر ناراحت بود که چرا این چنین تراب را کتک زده! تراب دیگر داشت ارام ارم در تاریک غروب ناپدید میشد.... تراب خسته بود چون تازه از صحرا برگشته بود ولی باز داشت به صحرا برمیگشت! ولی چاره یا نبود باید گوسفند را پیدا میکردو به خانه میبرد.. همچنان که راه میرفت نگاهی با اینطرف و انطرف میکرد تا شاید ردی از گوسفند پیدا کند! هوا داشت تاریک و تاریک تر میشد..و لی هیچ خبری نبود.. سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود..ولی تنها امید تراب این بود که ماه امشب کامل بود..و تراب می توانست زیر نور ماه به جستجو بپردازد... همچنام که داشت به راهی که همیشه گله را میبرد میرفت..ناگهان صدای به گوشش رسید.. صدا از کمی دورتر می امد..به طرف صدا دوان دوان حرکت کرد...هر چی به نزدیکتر میشد صدا را میتوانست راحتر بشنود! یک لحظه متوجه شد صدا قطع شد! ایستاد قلبش داشت تند تند میزد..نگاهی به اطراف کرد و منتظر بود صدای باز بیایید... هر چه صبر کرد صدای نیامد! ناگهان سنگی نظرش را جلب کرد..سنگ زیر نور ماه برقی زد! تراب سرش را پایین اورد و متوجه شد خون است!! کمی سرش را بالا برد و دید رد خونی پیداست! بلند شد و ارام ارام دنبال رد خون به راه افتاد! کمی ترسیده بود ولی مجبور بود به راهش ادامه دهد! همچنان که داشت راه میرفت نزدیک میشد به یک بوته بزرگ! صدای داشت به گوشش میرسید..مثل اینکه کسی چیزی را داشت خرد میکرد! تراب خیلی ترسید... بوته داشت ارام ارام تکون میخورد! همچنان که داشت نگاه بوته میکرد ارام خم شد وبدون اینکه نگاهی بر زمین کند کلوخی در دستش امد و بلند شد! دستش میلرزد..کلوخ را پرتاب کرد به سوی بوته بزرگ ولی به بوته نخورد و کنار بوته افتاد! تکونهای بوته یکدفعه قطع شد! تراب همچنان نگاهش به بوته بود و از ترس پلک هم نمیزد! ناگهان بوته تکان دیگه ای خورد...ناگهان صدای به گوشش رسید اینگار کسی داشت نفسهای عمیقی میکشید! صدا از بوته می امد! تراب خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد......
وااااااااااااااااااااااااااااا خوب بقیش چی؟یعنی یکی بود که داشت گوسفنده رو ریز میکرد؟چیزی که معلوم نیست.dfghdfghxcvlxcvlxcvlmaramara