ایران رمان

نسخه‌ی کامل: غمناک ترین ماه عسل زندگی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
[عکس: 004c40220901.jpg]
چند ساعتی میشد پشت فرمان بودم.پاها یم کمی بیحس و سنگینی میکرد.هوا هنوز صبح نشده بود و تاریکی اطراف جاده را به شکل ترسناکی حفظ میکرد. برف پراکنده ای هم به شیشه جلوی ماشین میخورد و به سرعت آب میشد.دوباره قیافه های سحر و سعید را به خاطر آوردم و اعصابم را بهم ریخت.

نه نمیتوانم بی توجهی آنها را فراموش کنم .فردا گوشی هایشان را روشن میکنند.و وقتی بهشان زنگ زدم با یک معذرت خواهی ازم پذیرایی میکنند بعد دو نفری به ریشم میخندند.فردا برای رئیس بانک چه توضیحی بدهم.ضمانت آنها نباشد وام را بهم نمیدهند.

باید حداقل امشب از خانه عمویش حرکت میکردند.خیر سرشان ماه عسل رفته اند!.حالا سعید نسبت به همه چیز بیتفاوت بود از سحر بعید بود همچین حرکتی بکند.یک ماشین از دور چراغ میزد و از افکارم خارج شدم. نه اشتباه تصور کردم از جلوی ماشین آتش بیرون میامد.به تندی روی ترمز زدم ماشین مقابلم ایستاده بود وازش آتش بیرون میامد.شوکه شده بودم وبه جز اینکه نگاه کنم کاری دیگر از دستم بر نمی آمد.

از حالت گیجی خارج شدم و به طرفشان رفتم.از داخل ماشین صدای جیغ میامد معلوم نبود چند نفر هستند؟آتش با تندی خودش اجازه نمیداد نزدیک بشوم.تا اینکه بیادم افتاد که به اورژانس زنگ بزنم همین کار را هم کردم. ماشین داشت خاموش میشد.و بوی نامطبوعی در سردی هوا راکد مانده بود.با دقت به داخل ماشین نگاه کردم تعدادشان دو نفر بود.انگار دوتا شبح یا سایه درون ماشین نشسته بودند.

موهای سرشان رفته بود ولباسهایشان نا مشخص و از جنس تنشان شده بود.بهشان میامد زن و شوهر باشند چون کله راننده بزرگتر بود و سگک کمربندشم از میان دوده ای که رویش را پوشانده بود قابل دیدن بود.یک لحظه حالت سر گیجی و تهوع بهم دست داد.سر جایم نشستم و قی کردم.معده ام خالی بود و ماده ای ترش مزه گلویم را میسوزاند.

ولی حالم بهبود یافت دوباره بی توجهی های سحر و یلدا جلوی چشمم ظاهر شد ولی اهمیت ندادم. از جایم بلند شدم.راننده سرش را میجنبانید.به کمکش رفتم با احتیاط در ماشین را باز کردم. خرده شیشه هایی روی دستم میریخت.دستم را دور شانه هایش انداختم به صندلی چسبیده شده بود.احساس میکردم دستم داخل بدنش میرود.تردی تنش را حس میکردم از جایش بیرونش کشاندم.به حالت خم شده روی زانوهایش نشسته بود.

شروع به سرفه کردن کرد. بوی سوخته تنش دماغم را پر کرده بود و خارج نمیشد.با صدای خفه شده ای ازم تقاضای آب کرد.با اینکه در کتاب پزشکی خوانده بودم آب برای همچین افرادی از سم بدتر است ولی باید به دادش برسم.او زیاد زنده نمیماند به خاطر اینکه پوست بدنش از بین رفته بود و عفونت به داخل بدنش نفوذ میکرد.این را هم میدانستم باید در آب نمک نگهداری بشود.

ولی اینجا علم خاصیتش را از دست میدهد.نه فقط او هر آدم سوخته دیگر بود تشنه اش میشد.تلاشم برای پیدا کردن آب بیفایده بود.از اطراف جاده یک گوله برف درست کردم ولی تو دستم خونی شد به خودم هم نگاه کردم لباسهایم غرق خون بود.الان به دلیل لزج بودن لباسهایم پی بردم.خنده آور بود امشب نقش یک ناجی را بازی میکردم.بهتر بگویم مردی که شاهد مرگ افراد شده.

آن زن که درون ماشین خشکش زده همان ثانیه های اول تمام کرد این مرد جزقاله شده هم دارد نفس های آخرش را میکشد.خیر سرم از خوابم زده ام که به دنبال سحر و سعید بروم که شاید فردا در وقت اداری در بانک حضور داشته باشند.قرار بود خودشان را برسانند.گوله برف درون دستم آب میشد و متوجه نمیشدم.

یکی دیگر درست کردم و برایش بردم.پلک های بسته شده اش میلرزید و سرش را بطرفم کج مبکرد. بعد با صدای خفه شده اش گفت: تا لحظه های آخر آتش را دیدم واز شدت درد جیغ کشیدم.بعد درد متوقف شد.چقدر خوب است قانون درد برای آدم وجود نداشته باشد.آتش چشمانم را سوزاند نمیدانم الان چه ریختی شده ام.

گوشهایم احساس سنگینی میکنند صدای شما را هم خوب نمیشنوم راستی چطور شد که این موقع شب آنهم زمستان از خانه بیرون زده ای!منم که منتظر همچین فرصتی بودم هر چه توی دلم بود روی سحر و سعید خالی کردم.دیدم با صدای بلند خندید به طوری که از کنار لب های خشکیده اش خون شره میکرد.بعد با صدای خفه شده اش گفت: خانه عمویمان بودیم سر شب میخواستم دو ساعت بخوابم که بتوانم تو جاده رانندگی کنم ولی سحر پاشو یک کفش کرده بود که باید به موقع در بانک حضور داشته باشیم.

آخرین شب ماه عسلمان اینطوری به پایان رسید.یاد سحر افتادم او حالش چطور است!یک لحظه دنیا برایم زیرو رو شد.همین طور سر جایم ایستاده بودم و دانه های برف یکی پس از دیگری روی صورتم ذوب میشدند. آمبولانس با صدای چندش آورش الان میرسید. پایان