ایران رمان

نسخه‌ی کامل: خاطرات کودکی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2
این خاطره مال 10 سالگیمه
یه شب ساعت 2 بود رفتم بخوابم وقتی رفتم روتخت یه چیزی زیر پام تکون خورد گفتم ولش روتختی ولی دیدم نه خیلی نرم و لیز بلند شدم لامپ و روسن کردم تا بعععععععله خان داداشم مارمولک پلاستیکیشو گذاشته رو تخت من منم جیغ میکشیدممممممممممممممممم همه بلند شدن اومدن تو اتاقم داداشم با کمال پرویی میگه اااااااااا مارمولکه من اینجاسسسسسسسسسس ینی اگه ما این داداشارا نداشتیم چی میشد
خب من تو بچگی شیطون نبودم همش بلا و دردسر بود که میومد سرم پس بچگی رو بیخیال.
یه خاطره خوشی که دارم تو سوم دبیرستان بود که تو مدرسه بودیم جمعمون هم جمع بود ماهم که ارشد مدرسه بودیم.داشتیم میرفتیم حیاط مدرسه که من به یکی از دخترا طعنه زدم اونم برگشت گفت چرا اینطوری میکنی یه فحش کوچولو داد ما هم 5 نفری افتادیم به جونش ieirieirieirبعد که اومدیم سر کلاس دیدم از سالن یه صدایی میاد وااااااااااااای دیدم ناظم داره با صدای بلند منو صدا میزنه اومد تو کلاس گفت مدیر باهاتون کار داره رفتیم پیش مدیر دیدیم واویلا لیلی پرونده هامون رو میزه مدیر هی میگفت چرا زدینش ما میخندیدیم وااااااااااااااای مدیر دیوونه شده بود خلاصه داشت به باباهامون زنگ میزد منم که با ناظم صمیمی بودم یه چشمک زدم واسش گفت خانوم مدیر زنگ نزن خودم حلش میکنم خلاصه ما میخندیدیم مدیر پاچه میگرفتasnaasnaasnaasnaasnaasnaasnaasna
خلاااااااااااااااااصه به زور با دختره اشتیمون دادن اومدیم سر کلاس TongueTongueTongue
خالم از حشره خیلی منفر بود خیلیم پیر بود ی بار داشتسبزی پاک میکرد منم از لای سبزیا ی کرم پیدا کردم انداختم روش خدا یامرز سکته کرد فکش جابجا شد
سلام به همگیxcvk
عاقامن تازه عضوشدم...اگه اشتباه کردم دعوام نکنید..xcvb
خب حالا بریم سرموضوع تایپیک...

اگه میشه لطف کنید یکی ازخاطرات بچگیتونو برامون بگید...تلخ وشیرینش فرقی نداره...dfgh

اما اگه خنده دارباشه که خیلی بهتره..mara




...............................






موهای پسرعموم رو قیچی کردم بعدکه دیدم زشت شد با چسب چسبوند مشونxcvb
یادمه 5سالم بود داشتیم خونمون رو رنگ می کردیم،اون موقعه داداشم تازه به دنیا اومده بود،بعد چندتا نقاش تو خونمون بود،چون من از اول بچه دیکتاتوری بودم تو خونه حرف فقط حرف من بود-بدون توجه به اخطار نقاشا تو وسط خونه با رنگا بازی می کردممن یه جعبه بزرگ داشتم که توش عروسکایی که عموم از تهران برام فرستاده بود وعینک آفتابی وچندتا وسایل دیگه توش داشتم،یکی از نقاشا که هی منو اذیت می کرد هی می گفت دختر خوشتیپ یه بار جعبتو می دزدم می برم برای دخترم،منم هی فریاد وجیغ که حق نداری بهش دست بزنی-خلاصه یه روز نفهمیدم این جعبه چی شد-وسط خونه ایستادم فریاد کشیدم جعبه منو این دزدیده-بابام هی میگه ندا(چون تو خونه ندا صدا می کنن)بخداعمو شوخی می کرده،حتما یه جایی گذاشتی یادت رفته منم قبول نمی کردم کل خو نهرو گذاشته بودم رو سرم،اون بیچاره هم نشست جلو پام وگفت عمو من بر نداشتم،منم از حرصم برداشتم تموم رنگ رو خالی کردم رو سرش-عاقا چشمتون روز بد نبینه همه از خنده داشت میمردن،بیچاره با نفت حموم کرد تا رنگ از سرش بره....بعد اینکه خونه رو تموم کردیم اخر سر جعبه از بین وسایلا پیدا شد.....هیچی دیگه هر بار منو تو خیابون می بینه میگه ندا بازم رنگ داری بریزی رو سرمasna

بنده به شدت شیطون بود...البته شیطون که نه زلزله!

خوب جانم براتون بگه که زیاد خاطره دارم..یکیش مثلا این بوده:

تصمیم داشتیم بریم شهربازی که سرپوشیده بود ما هم با خانواده کوچ کردیم رفتیم.. جایتان خالی خیلی کیف داد کلی خوش گذروندیم..
بعدش این خانومه هستش کلی با ناز حرف میزنه گفت:

مهمانان گرامــــــی از اینکه حجاب خود را رعایت میکنید متشکریــــم... مدیریت (اسمشو یادم نمیاد)

عاغا منم مگه میتونستم جلوی خندم رو بگیرم! خیلی مسخره گفته بود یعنی میباست اونجا بوده باشید تا بفهمید چی میگم!
منم همینطوری که داشتم میخندیدم یه نقشه ای به سرم زد.. پدر که در حال تهیه ی بلیط بود بنده هم خیلی ریز بودم تونستم از بین جمعیت یطوری خودم را رد کنم ولی داداشم منو دید نزدیک منو بگیره که من اونو گرفت بزور با خودم کشوندمش با هم دیگه دوتایی سر اون اتاقی رفتیم که خانومه بود..

دقیقا از روی خوشبختی ما همون موقع خانوم رفت بیرون منم رفتم نشستم جاش و با همون لحنی که خود خانوم حرف میزد گفتم:

مهمانان گرامی ایا شما هم با من موافقید که این خانوم خیلی مسخره صحبت میکند؟؟

نفهمیدم دیگه چیشد فقط یادمه کله اونجا داشت میخندید!!!asnaasna
صفحات: 1 2