این خاطره مال 10 سالگیمه
یه شب ساعت 2 بود رفتم بخوابم وقتی رفتم روتخت یه چیزی زیر پام تکون خورد گفتم ولش روتختی ولی دیدم نه خیلی نرم و لیز بلند شدم لامپ و روسن کردم تا بعععععععله خان داداشم مارمولک پلاستیکیشو گذاشته رو تخت من منم جیغ میکشیدممممممممممممممممم همه بلند شدن اومدن تو اتاقم داداشم با کمال پرویی میگه اااااااااا مارمولکه من اینجاسسسسسسسسسس ینی اگه ما این داداشارا نداشتیم چی میشد
خالم از حشره خیلی منفر بود خیلیم پیر بود ی بار داشتسبزی پاک میکرد منم از لای سبزیا ی کرم پیدا کردم انداختم روش خدا یامرز سکته کرد فکش جابجا شد
سلام به همگی
عاقامن تازه عضوشدم...اگه اشتباه کردم دعوام نکنید..
خب حالا بریم سرموضوع تایپیک...
اگه میشه لطف کنید یکی ازخاطرات بچگیتونو برامون بگید...تلخ وشیرینش فرقی نداره...
اما اگه خنده دارباشه که خیلی بهتره..
...............................
موهای پسرعموم رو قیچی کردم بعدکه دیدم زشت شد با چسب
چسبوند مشون
بنده به شدت شیطون بود...البته شیطون که نه زلزله!
خوب جانم براتون بگه که زیاد خاطره دارم..یکیش مثلا این بوده:
تصمیم داشتیم بریم شهربازی که سرپوشیده بود ما هم با خانواده کوچ کردیم رفتیم.. جایتان خالی خیلی کیف داد کلی خوش گذروندیم..
بعدش این خانومه هستش کلی با ناز حرف میزنه گفت:
مهمانان گرامــــــی از اینکه حجاب خود را رعایت میکنید متشکریــــم... مدیریت (اسمشو یادم نمیاد)
عاغا منم مگه میتونستم جلوی خندم رو بگیرم! خیلی مسخره گفته بود یعنی میباست اونجا بوده باشید تا بفهمید چی میگم!
منم همینطوری که داشتم میخندیدم یه نقشه ای به سرم زد.. پدر که در حال تهیه ی بلیط بود بنده هم خیلی ریز بودم تونستم از بین جمعیت یطوری خودم را رد کنم ولی داداشم منو دید نزدیک منو بگیره که من اونو گرفت بزور با خودم کشوندمش با هم دیگه دوتایی سر اون اتاقی رفتیم که خانومه بود..
دقیقا از روی خوشبختی ما همون موقع خانوم رفت بیرون منم رفتم نشستم جاش و با همون لحنی که خود خانوم حرف میزد گفتم:
مهمانان گرامی ایا شما هم با من موافقید که این خانوم خیلی مسخره صحبت میکند؟؟
نفهمیدم دیگه چیشد فقط یادمه کله اونجا داشت میخندید!!!