۱۳-۰۲-۹۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ
به نام خالق هستی:
گره بزرگ
گره بزرگ
تک دختر بود به همراه سه برادر ، در طول ماه به منزلشان سه الی چهار خواستگار می آمد و می رفت ... اما برادرهایش اجازه ازدواج به او را نمی دادند ... زیرا با خود فکر می کردند که اگر خواهرشان ازدواج کند دیگر چه کسی کارهای آن ها را انجام دهد ... تا اینکا دختر 25سالش شد ... دو برادر بزرگ ازدواج کردند و به سر خانه و زندگیشان رفتند ... دختر از اینکه دیگر کسی نیست که جلوی ازدواجش را بگیرد خوشحال بود ... برای همین صبر کرد تا اینکه خواستگار بعدیش از راه رسید ... دختر مرد مورد قبولش بود و هیچ مخالفتی با ازدواج با مرد نداشت ... برادرهایش هم مشکلی در مرد نمی دیدند ... اما حالا نوبت مادر پیرش بود که بر خواستگار دختر عیب و ایراد بگیرد ... مادرش نه تنها این خواستگار را رد کرد بلکه خواستگار های دیگری هم که می آمدند را رد می کرد ... آخه مادرش فکر می کرد در دوران پیری چه کسی به جز دخترش می تواند از او مراقبت کند عروس هایش برای همین امکان ازدواج را از تک دخترش صلب کرد ... گذشت تا دختر 28سالش شد کارش شده بود دعا و دعا ... به نزد هر دعا خوانی که می شنید کارش خوب است می رفت تا اینکه گره از مشکلی که گریبان گیرش شده بود باز شود ... 2سال گذشت نزد دعا خوان خوبی رفت ... دعاخوان بخت و اقبالش را که دید به او گفت : هر چقدر برایت دعا کنم ، کاری از پیش نمی بری ؟ به خاطر اینکه حتی اگر دعا کنم که مادرت راضی به ازدواج تو شود ، دعاهایی که قبلا بستی در کارت گره ایجاد کرده برای همین کاری از من بر نمی آید ...
الان دختر 32سالش است اما هنوز مجرد است به خاطر دعاهایی که پشت سر هم برای بختش می کرد ...
این داستان حقیقت است ....خواهشا کپی نکنید...
یا حق