برگرد!
برگرد!
ای کاروان خسته، برگرد !
ذهن ِنمک عقیم و نازا ست
زیبائی ِ ذغال را آتش
طی کرده است
و ماهیان قرمز ِ شب را
ستاره ها ترسانده اند
ای ذهن،
ای زخم ِمنتشر !
صبر ِمیان تهی را
از مزرعۀ نمک بردار
زیرا که ابهای قدیمی همواره درکتاب تو جاری ست
بر گرد !
اینجا طبیعت
- آنسان که می نماید-
طبیعی نیست.
زیاد بود...
برای چشم های من
آنهمه ناخن زیاد بود
▐ پاییز سبز
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته ی پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی تپش خاک می گرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده ی افشان شب شبح می شد
میان درهمِ هذیان من دو شعله ی سبز
نشست.
به روی شیشه ی تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیاء بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیاء بوی او پیوست
تمام پنجره ی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم،
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمروی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
شب ، در گریز اسب سیاه
یك صف درخت باقی می ماند
در چهار كهكشان نعل
یك صف درخت
بی شیهه می گذشت
رگ بریده ، دهان باز كرده و ریخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ، دراز مذاب
زنی در اصطكاك تاریكی
به شكل تازه ای از شب رسید
ستاره ای رسیده ، در ته خود چكه كرد
صدایی ، از سرعت پرسید
كجا ؟
كجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گریز اسب سیاه
سرعت پیاده می رفت
سرعت ، صف درخت بود
كه می ماند
در من بود
زخم ظریف عقربه در من بود
وقتی که دایره كامل شد
معماری بیابان
همراه با روایت عقربه تكرار شد
من با خیال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه
بر روی یك بیابان
بیابان دیگری می ساخت