ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار یاسر قنبرلو
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5
زندگی نامه شاعر


[عکس: m0bpypng2rpshylqxg0a.jpg]


یاسر قنبرلو 31 خرداد سال 1370 در استان قزوین به دنیا آمد. در حال حاضر او متاهل است و در دانشکده شهید شمسی پور استان تهران در رشته کامپیوتر تحصیل می کند. یاسر قنبرلو در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش ترانه به عنوان شاعر برتر شناخته شد.
شطرنج بازی می کند اما نمی داند
در آستــیـنــش مـُـهره های مار هم دارد
یک بار بُرده ٬ غافل از اینکه پس از چـَـندي
این بازی ِ پُر درد ِ سَر تکرار هم دارد
باید « کلاغان » ، کشور او را نگه دارند
وقتی که می بندد دهان ِ « باز» هایش را
از تخت ها و چشم ها یک روز می افتد
شاهی که نشناسد غم ِ سرباز هایش را
من می شناسم هم وطن های غریبم را
آن ها که در هر خانه ای خاکستری هستند
این ها که در سطح خیابان چیده ای انگار
سرباز های سرزمین ِ دیگری هستند !
وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود
آرامشی دیگر پس از طوفان نمی ماند
اخبار را شاید ولی احساس را هرگز
همواره بعضی چیز ها پنهان نمی ماند
تو مثل ِ سرزمین ِ من بـــزرگی
که هر شب داره به تاراج میره
یکی از دامنت میره به معراج
یکی با دامنت معراج ، میره !
همون جایی که بـــــه تیراژ ِ موهات
کتاب ِ ضــعــفــتـــو ، تالیف کردی
نشستی مشق ِ چشماتو نوشتی
یه دنیا رو بلاتکلیف کردی
اسیر ِ بی گناه ِ ترس و تقدیــر
رفیـــق ِ اشک و خون و آه و ناله
دلــیـل ِ اختلاف ِ بین ِ ادیان
معــمّـــایی ترین بحث ِ رساله
تو مرز بین اسلام و یهودی
گناه ِ سیب ِ لبنانو بپوشون
یه چیزی رو تنت بنداز دختر
بلندی های جولانو بپوشون !
چقد باید سر ِ تو جنگ باشه
سَر ِ دنیا رو با چی گرم کردی
تو باید دست ِ شیطونو ببندی
تو کــــه حتی خدا رو نرم کردی
تو مثل سرزمین من بزرگی
که هر شب داره به تاراج میره
یکی از دامنت میره به معراج
یکی با دامنت معراج میره
تو و این پرسه های یک نفره
تو و این کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری
تو و این دوستان ِ نامردت
تو و این شعرهای بی شاعر
تو و این کافه های تنهایی
تو و این ... خاک بر سرت یاسر !
کاش می مُردی و نمی دیدی
کاش چشم همه بصیرت داشت
کاش افسانه های کودکی ات
مثل حـــنانه ات حــقیقت داشت !
کاش دنیا همان دو روزی بود
که تو در رشت گریه می کردی
هیچ فرقی نداشت دلتنگی
رفت و برگشت گریه می کردی...
زندگی کفـٌــه های اجبار است
یک ترازوی مست و دیوانه
یک طرف ، نفرت ِ تو از دنیا
یک طرف ، عشق ِ تو به حنانه
زندگی روی موج تکرار است
باز هم گریه ، باز هم شانه
باز هم نفرت تو از دنیا
باز هم عشق تو به حنانه
صبر کن ! تازه اول راه است
بـُــرد ِ تو از شکست می آید
یعنی آسان ز دست خواهد رفت
هر چه آسان بدست می آید !
صبر کن ! شب تمام خواهد شد
بعد از این روزهای بی تابی
می روی توی غـــار مـــردمـــکــــش
مثل اصحاب کهف می خوابی !
کوه باش و بریز توی خودت
عشق باید به کوه تکیه کند
مرد باش و به درد عادت کن
چه کسی دیده مرد گریه کند !؟
قصه ی عشق از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هواشناسی نیست
قصه ی عشق و زندگی این است :
پرسه در کوچه های تکراری
شعرهایی برای ننوشتن
خوابگاهی برای بیداری !
روي پيشاني ام سياه شده
دستمال ِ سپيد ِ مرطوبم
دارم از دست مي روم اما
نگرانم نباش ، من خوبم !
هيچ حــســّـي ندارم از بودن
تــيــغ حس مي كند جنونم را
دارم از دست مي دهم كم كم
آخرين قطره هاي خونم را
در صف ِ جبر ِ خاك منتظرم
اختيار زمان تمام شود
زندگي مثل فحش ارزان بود
مرگ بايد گران تمام شود !
از سـَــرم مثل ِ آب ، مي گذرد
خاطراتي كه تلخ و شيرين است
زندگي را به خواب مي بينم
مرگ ، تعبير ِ ابن ِ سيرين است
در سرت كل ّ ِ خانه چرخيدن
توي تقدير ، در به در گشتن
هيچ راهي براي رفتن نيست
هيچ راهي براي برگشتن
خودكشي بر چهار پايه ي عشق
مثل ِ اثبات ، دال و مدلولي است
نگرانم نباش .. من خوبم
« مرگ يك اتفاق معمولي است »
وطنت تن منه ، بوسه بزن
بدون ِ مرز و بدون ِ واهمه
توي سرزمين بي حاكم ِ ما
ــ يه سكوت عاشقونه حاكمه ــ
من و تو يه قلب ِ ديوونه داريم
پايــ تــخــتــي كه بدون ِ حاميه
واس خوابوندن ِ گرد و خاكمون
همه جاش حكومتِ نظاميه !
تو از کعبه من از اصحاب فــیــلــَـم
ولی کفر من از جنس یقینه
اگه از آسمون سنگم نباره
حسابم با کرام الــکــــاتـــبــیـــنـه
خدا هم با تموم عنکبوتاش
نتونسته خیالامو ببافه
تو از موسی من از دربار فرعون
میون ما یه دریا اختلافه !
عصاتو پرت کن توو آب ، بابا
که فرزندت یه دریا از تو دوووره
یه دریا که اگه رو من بریزیش
نمی تونه گناهامو بشوره
اگه من با تو خیلی فرق دارم
یکی از بازیای سرنوشته
که دنیا واس تو مثل جهنم
جهنم واس من مثل بهشته !
تو از کعبه من از اصحاب فـــیــلـــم
ولی کفر من از جنس یقینه
اگه از آسمون سنگم نباره
حسابم با کرام الــکــــاتـــبــیـــنـه
حلق خود را 4 پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد
توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد
دستمالی سیاه برداری
چیزی از صلح و جنگ بنویسی
متناقض نمای غم باشی
زشت ها را ــ قشنگ ــ بنویسی
پیشگو باشی و بفهمانی
که غروب از طلوع معلوم است
به کجا می روم که در این راه
ته خط از شروع معلوم است ...
«تلخ» ، مثل همین که می نوشی
واقعیت برای غمگین هاست
فال من را نگیر .. میدانم
زندگی قهوه ای تر از این هاست !
گفتی از غـــــُـصّـــه دست بردارم
از گل و عشق و خانه بنویسم
تو خودت را به جای من بگذار
با کدامین بهانه بنویسم
در سرم درد ِ شب نخوابی هاست
درد ِ « شک می کنم به ... پس هستم ! »
اِفه ی شاعرانه ی من نیست
دستمالی که بر سَرَم بستم
دست بردار از سرم لطفا
حرف هایت فقط سیاهی داد
وقتی از «من» سوال می پرسند
«تو» جواب ِ مرا نخواهی داد
شعر تنها جوابگوی من است
نوزده سال و این همه سختی !؟
مثل دالی بدون مدلول است
شعر گفتن بدون بدبختی !
حلق خود را 4 پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد
توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد !
به خودم گفتم از زمین که گذشت
از هوایی شدن هراسی نیست
پیش بینی نکن چه خواهد شد
عشق مثل هوا شناسی نیست

رفتم از چند مبداء معلوم
تا رسیدم به مقصدی مجهول
آخر ِ عمر هم نفهمیدم
زندگی فاعل است یا مفعول
صفحات: 1 2 3 4 5