ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دختر سر خوش
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
با ورود سایه همه سرها برگشت سمت دخترک خوش خنده ای که تازه وارد کلاس شده بود،سایه دختر بانمکی بود که با اکثر همکلاسی هایش دوست بود چرا که سایه دختر فوق العاده شاد و سرزنده ای بود...چنان از ته دل می خندید که گویی هیچ غمی در زندگی ندارد...کسی نبود با شوخی ها و بذله گویی هایش به خنده نیوفتد...اما در انتهای کلاس...
شهراد و حمید نشسته بودند...حمید نگاهی به سایه انداخت مثل همیشه خند بر لب داشت، با حرص سرش را برگرداند..نمی دانست چرا خنده های سایه عصبیش می کرد...بی دلیل از سایه بدش می آمد...
حمید_نگاش کن چه با همه هم دست میده...
شهراد که درحال پیام فرستادن به دوسـ ـت دختر جدیدش بود سرش را بلند کرد و به محض دیدن سایه متوجه منظور حمید شد...می دانست که حمید از سایه خوشش نمی آید برای همین فقط سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و حرفی نزد...
حمید_دختره الکی خوشِ...بدم میاد ازش..خیلی جلفِ یه بند نیشش بازه...
شهراد برای اینکه فقط همراهیش کرده باشد گفت_آره بابا...دختره سرخوشِ..همیشه میخنده...
حمید نگاهی عمیق به سایه انداخت و خوب ارزیابیش کرد... قد متوسطی داشت و با چهره ای کاملا معمولی...تکانی به خودش داد و روی صندلی اش جا به جا شد و سرش را به سر دوست خوش تیپش نزدیک کرد و با صدای آرامی گفت:شهراد یه چیزی...
****
شهراد دوان دوان به سمت دخترک می دوید و صدایش می کرد_خانم پگاه...خانم پگاه
سایه روی پاشنه پایش چرخید و منتظر شد به او برسد...خیلی وقت بود که از پسر همیشه ساکتی که آخر کلاس می نشست خوشش می امد...لبخند همیشگیش را با نزدیک شدن پسر به لبش آورد...
_بله آقای رستمی با من کاری داشتین؟...
شهراد لبخندی زد و شروع به صحبت کردن...حرف هایی که روز های بعد هم دامه پیدا کرد..از آن روز رابطه ی سایه و شهراد نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه روزی شهراد اعتراف کرد که به سایه علاقمند شده است و از او خواست تا احساسش را نسبت به خودش به او بگوید...
سایه که از اعتراف شهراد هیجان زده شده بود صادقانه و بدون هیچ مکثی به پرسشش پاسخ داد:
_منم...منم دوستت دارم..یعنی خیلی وقته که دوستت دارم...
شهراد لبخندی از سر رضایت زد و دکمه ی تلفن همراهش را لمس کرد...
***
صدای خنده تو کل کلاس پیچیده بود..چند نفر از پسر ها بلند بلند می خندیدن و باعث تحرک کنجکاوی بعضی از دختر های کلاس شده بودن تا اینکه یکی از دختر طاقتش تمام شد و بلند پرسید:
_به چی دارین می خندیدن؟...به ما هم بگین خب...
حمید که از خنده ی زیاد سرخ شده بود گفت:گفتنی نیست...باید خودت بشنوی...بلوتوثت و روشن کن...
فایل صوتی از گوشی حمید ارسال شد...دختر ها به محض شنیدنش صاحب صدا را شناختند...بعضی ها که چشم دیدنش را نداشتن شروع کردن به خندیدن و مسخره کردنش...در عرض چند دقیقه فایل صوتی در کل کلاس پخش شد...از آن طرف سایه کلاسور به دست خوشحال از اینکه با وجود خواب ماندنش باز هم به موقع به دانشگاه رسیده وارد کلاس شد..ولی با شنیدن صدایی در جایش خشکش زد...
_منم...منم دوستت دارم..یعنی خیلی وقته که دوستت دارم...
نگاه ناباورش در نگاه خندان شهراد گره خورد....قطره اشکی از چشمانش چکید،لبخند از روی لبان شهراد محو شد... و چه تلخ بود بود میان آن همه خندیدن گریه کردن...آنجا بود که شهرام گریه دخترک سرخوش را دید و قلبش به لرزه افتاد...
از آن روز به بعد پوزخند شد سهم دل عاشق شهراد که حالا در گرو دخترک ساکت و گوشه گیر کلاس بود...
حقشهههه:-2-42-::-2-42-::-2-42-:بیچاره سایهzaps