ایران رمان

نسخه‌ی کامل: مترو/ برگ پاییزی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
به نام بخشنده ترین
مترو مثل همیشه شلوغ بود. این زندگی لعنتی منم انگار گره خورده بود به این مترو...کلاه نقاب دار بافتنیم رو روی سرم گذاشتم وشالم رو پیچیدم دور گردن م...آستین های بلند لباس بافتنیم رو بیشتر پایین کشیدم تا روی انگشتهام بیاد...دستی به بینیم که از سرما قرمز شده بود کشیدم و بعد هردو دستم رو فرو کردم توی جیب هام...چشمام مثل یه دوربین شکاری روی مردم حرکت می کرد وگاهی دقیق تر می شد. به قول مژگان،هم خونه ام، با این که کارم رو خوب بلد بودم اما انگار همیشه زیادی استرس داشتم.هه...خود مژگان هم بهتر از من نبود تنها کامی،داداشش ، بی خیال وبی استرس بود.نگاهم خیره موند روی کیف بزرگ وکیسه مانند خانومی که کنارم بود. نگاهم کشیده شد روی دستش...انگشتر بزرگ وطلاییش توی چشمام بود.مثل همیشه یه جمله ای توی ذهنم تکرار شد:(حتما وضعش خوبه!)
ودستم خیلی آروم کشیده شد به سمت کیفش...
از مترو خارج شدم وهمانطور که توی خیابون قدم میزدم کیف کهنه ی سیاه رنگ رو باز کردم.نفسم رو فوت کردم.تنها سه تا اسکناس پنج تومنی ودو تا اسکناس کثیف وکهنه ی دو تومنی...
پول یه دست لباس هم نبود!
پول ها رو گذاشتم توی کیفم و کیف پول کهنه رو انداختم توی جوی آب...شانسم خوب نبود!باید دوباره برمی گشتم تو مترو...
دوباره توی شلوغی قطار نگاهم دنبال کیف های خانوم ها بود.باز هم استرس. نمی شد.هرچی نگاه می کردم نمی شد.موقعیت یه طوری بود که من می ترسیدم تابلو بشم!اه که من چقدر ترسو بودم! هرچقدر کامی می گفت نترس،هرچقدر یادم می داد چی کار کنم من باز هم می ترسیدم...قطار ایستاد ومن پیاده شدم.ایستادم روی پله برقی ونگاهم برق زد.خیره موند به جیب مردی که روی پله ی بالایی ایستاده بود وپشتش به من بود ومن به خوبی کیف قهوه ای رنگی رو توی جیبش می دیدم.یه پله رفتم بالا وبهش نزدیک تر شدم.کیف رو از جیبش کشیدم بیرون اما یهو برگشت! مات موندم به چشمایی که داشت با تعجب نگاهم می کرد.چشمام گرد شده بود ونفسم بند اومده بود.بعد از سه سال داشتم پدرم رو می دیدم اونم توی این شرایط...موقعی که کیف پولش توی دستای من بود! کیف رو انداختم وبه دو از پله ها بالا رفتم واز مترو زدم بیرون.داشت پا به پای من می دوید ومن هم داشتم قدم هامو سریع تر برمی داشتم.با اون سن وسال هنوز داشت دنبالم می دوید ونفس نفس می زد.اشک هام ناخواسته داشتن صورت رو می شستن.بالاخره نفس کم آورد وایستاد.خم شده بود ودستاشو گذاشته بود روی زانوش...
ایستادم وبرگشتم وبا بغض سنگینی که توی گلوم بود نگاهش کردم.نفس نفس زنون وبا التماس داد زد:وایسا مریم.تو رو خدا وایسا. فقط می خوام ببینمت بابا.
چونه ام به وضوح می لرزید وچشمام مثل چشمه می جوشید.نمی تونستم!! نمی تونستم وایسم!راه افتادم تا از خیابون رد بشم وکمی اونور تر تاکسی بگیرم وبرم...داشتم از خیابون رد می شدم که یه حسی نگاهم رو کشید به سمت کسی که وقتی برای اولین بار چشمام رو باز کردم نگاهم به نگاه اون گره خورد ولی حالا سه سال بود ندیده بودمش.خواستم دوباره ببینمش چون شاید آخرین بار بود که می دیدمش! که شاید این اتفاقِ اتفاقی دوباره اتفاق نیفته...برگشتم ونگاهم باز گره خورد به نگاهش.نگاه کسی که هم پدرم بود،هم واسم مادری کرده بود. بغضِ توی گلوم،بغض نشوند به گلوش!یهو نگاهش تغییر کرد وبلند داد زد:مریم!
و مریمی که نفهمید چطوری جسمش به جسم سختی برخورد کرد وافتاد روی آسفالت خیابون...
وقتی توی بیمارستان از درد وبا ناله چشمام رو باز کردم، وقتی نگاهم نشست توی اون نگاه مهربون... وقتی ناخواسته بعد از سه سال کلمه ی بابا اومد روی زبونم، چه حس خوبی داشتم.
بعد از سه سال دوباره احساس کردم خانواده دارم.
و چقدر احمق بودم که سه سال روی احساسم سرپوش گذاشتم وهی با خودم تکرار کردم پشیمون نیستم...
-بابا پشیمونم...!
و لبخند بابا که به دنیا می ارزید....