ایران رمان

نسخه‌ی کامل: رز های پژمرده /برگ پاییزی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
به نام تنها حقیقت هستی
خداحافظ آرومی گفتم واز ماشین پیاده شدم. رفتم توی پیاده رو و از کنار دیوار آروم قدم برداشتم. صدای حرکت ماشینش از پشت سرم، همزمان شد با چکیدن اولین اشک روی گونه ام... تا ایستگاه مترو پیاده رفتم . مترو مثل همیشه شلوغ بود ومن باید می ایستادم. صدای مامانم هنوز توی گوشم بود. پنج- شیش سالم بیشتر نبود و داشتم توی کوچه با بچه های همسایه بازی می کردم. اونروز محسن پسرهمسایمون که 9 سالش بیشتر نبود ، دسته گل قشنگی رو به سمتم گرفت.دسته گلی از رز های پژمرده!!! و من چقدر بچگانه ذوق کردم. به خونه که برگشتم مامان پرسید این دسته گل رو از کجا آوردی و من اولین دروغ زندگیم رو گفتم: خودم چیدمشون... و مامان که با لبخند مرموزی گفت: مهسا. دروغگو دشمن خداست. و من اونقدر بچه بودم که نفهمم مامان از پشت پنجره محسن رو دیده. پوزخندی روی لبم نشست. من هیچ وقت نخواستم آدم بدی بشم ولی شاید از همون بچگی آدم بدی بودم!
از مترو پیاده شدم.بقیه ی راه رو باید پیاده می رفتم.
من چقدر کم بچگی کردم. وقتی همون سال محسن اینا به یه محله ی دیگه اسباب کشی کردند پشت پنجره وایسادم و فقط گریه کردم. نمی دونم چرا؟! ولی دیگه بعد از اون هیچ وقت برای بازی با بچه های همسایه توی کوچه نرفتم!!
اولین قطره ی بارون که چکید روی بینیم ، به آسمون نگاه کردم. نمی دونستم این فکر بچگانه چیه که تا الان هم باهام مونده. بارون، اشک های فرشته هاست!! کلاه سوئی شرتم رو انداختم روی سرم وبا شتاب بیشتری قدم هامو برداشتم.آخه از اونجا تا خونه ی ما راه زیادی بود.وقتی مامان مرد، دیگه به حرفایی که بهم زده بود گوش نکردم. بهم گفته بود دروغگو دشمن خداست ولی من دروغ می گفتم. گفته بود دختر باید نجیب باشه، ولی من دیگه نبودم، گفته بود... خیلی چیزها گفته بود ولی موضوع این بود که من دیگه مهسا نبودم. همین دوساعت پیش سوار ماشین عماد بودم وهمین دوساعت پیش هزار تا دروغ از زندگی سوخته ام سرهم کرده بودم. عماد ، یه پسری که خیلی اتفاقی باهاش آشنا شدم. وقتی با مژگان که از دوستای دانشگاهم بود توی کافی شاپ نشسته بودم نگاه عماد روی صورت من زوم شده بود. وقتی برگشتم ونگاهش کردم لبخندی زد که معنیش رو نمی فهمیدم. فقط گنگ نگاهش کردم. و اتفاقی یکی دیگه از کارهایی که نباید رو کردم. و امروز برای سومین بار بود که همدیگه رو میدیدیم. خودم از دروغ هایی که سرهم می کردم خنده م می گرفت. من مهسا ، یه دختر ساده با وضع مالی نه چندان خوب از پایین شهر نبودم ، من رها بودم! یه آدم دیگه....!
باز اشکام روی گونه هام راه باز کرد. به معنای واقعی داشتم از کارهای خودم عذاب می کشیدم. دیگه رسیده بودم سر خیابون. صورتم رو هم از اشکام وهم از قطرات بارونی که روی صورتم ریخته بود پاک کردم. کلاهم رو بیشتر تو صورتم کشیدم وبه سمت خونه حرکت کردم. وقتی به پشت در رسیدم ایستادم ومکث کردم تا کلیدم رو از توی کیفم بیرون بیارم. سرم رو که بلند کردم خشکم زد. عماد بود که به دیوار تکیه داده بود وبا همون لبخندی که من معنیش رو نمی فهمیدم زل زده بود به من! با عصبانیت بهش چشم دوختم و با حرص غریدم: تو اینجا چی کار می کنی؟
با لبخند گفت: تو اینجا چی کار می کنی؟ تو که الآن باید جردن باشی. چرا سر از اینجا در آوردی؟
با حرص گفتم: به تو هیچ ربطی نداره. گمشو!
فقط نگاهم میکرد. هنوز هم با لبخند. نگرانی، غافلگیری، عصبانیت و خجالت...همه ی حس هایی بودند که همزمان داشتم! البته بیشتر از همه خجالت
نگاهش روی چشمام مونده بود. گفتم: برو از اینجا !
با همون لبخندش گفت: تو رها نیستی، مکثی کرد وگفت: تو اسمت مهساست!
بیشتر از قبل جا خوردم. اما بی توجه به اینکه اون از کجا فهمیده گفتم: آره ، من دروغ گفتم! ولی که چی؟؟ اینجا اومدی که چی بشه؟!
بدون توجه به سوالم گفت: منم دروغ گفتم!
با تعجب بیشتری نگاهم رو تو نگاهش دوختم. لبخندش عمیق تر شد وگفت: منم اسمم عماد نیست. اسمم محسنه!
نمی فهمیدم چی می خواد بگه. هنوز گنگ بودم. با انگشتش یکی از خونه های پشت سرم رو نشون داد و گفت: قبلا اونجا خونه ی ما بود.
برگشتم وبه خونه ای که نشون می داد نگاه کردم. احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم. با نگرانی سرم رو برگردوندم و پرسیدم: محسن؟؟!
با همون لبخندش کلاه سوئی شرتم رو از سرم کشید وگفت: بله مهسا خانوم. ما از همون اول شناختیم. ولی شما نشناختی...!
به همه ی اون حس هایی که داشتم یه حس دیگه هم اضافه شد. خوشحالی....!