ایران رمان

نسخه‌ی کامل: زیر آوار | raha28 کاربر انجمن
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
به نام خدا
این داستانک در 22 مرداد سال 91 نوشته شد
درست بعد از شب زلزله در اذربایجان




تقدیم به زلزله زدگان ازربایجان......
[عکس: 46.jpg]


صدای اهسته ی ناله کوکی دلم را به تپش می اندازد..
_ماما.....ماما...
می شنوی.....؟!...
بی تفاوتی؟
حسی نداری؟
دوباره گوش کن....دوباره..
_ماما...ماما.....
خودرا به نشنیدن نزن...صدای گریه اش دلت را به رحم نمی اورد نه....
به فکر برو...خودرا به دست ماشین زمان بسپار...بچرخ..بچرخ....
حالا تو کودکی....به دنبال مادرت..مادر نه سر پناهت...
بلند تر فریاد میزنی...بلندتر...
تنها چیزی که عایدت میشود چیست؟
گرد..خاک...سنگ.....
بلند تر فریاد بزن......
_ماما..ماما....
برگرد به حال....به این زمان...
نگاه کن.....ببین...چشمانت را باز کن....
مقابلت را ببین..همان تو هستی..همان من هستم...در نسلی دیگر...
باز هم صدای گریه ی کودک....
مادرش کجاست...
اوهم زیر اوار ....
خدا....کرمت را شکر....
تنها چیزی که از فریاد نصیبش شد تیتر اول روزنامه ی فردا بود.....
اپلود عکسش در صفحه های ف-ی-س-ب-و-ک است...
و تنها اه همدردی یک ملت....
او چه میخواد؟.....تو جواب بده..
مادرش را میخواهد...سر پناهش را میخواد..پناهاهش را میخواد...صدای خنده ی اطرافیانش....

چیز های سنگینی نیست.....
توقعش کم است....اما..
عاجز از بدست اوردنش........همه زیر اوار....
نمیدانم چه بگویم....نمی دانم...
من هم همان ملتم...تنها یک اه همدردی سهم من است....

و این است نوای او.....اه...

باز لـــرزید
تمام جانم ،
با تو لـرزید ،
با تو که کودکت را ،
زیــــــــــــــــر آوار ،
جستجو می کردی ،
با تو که صدای نفس های مادرت را ،
هنوز می شنیـــــدی ،
با تو که پــــــدر را ،
میان سنــــگ ها ،
جستجو می کردی ،
تمام روحم ،
جسمم ،
جانم ،
لرزید ،

دوبــاره آه ،
دوباره درد ،
دوباره رنــــــج و درد ،
دوباره زلـــــزله ،
دوباره لرز مرگ ،
دوباره نـــــام او ،
و او ،
و او ،
و او ،
دوباره کفن و دفن زندگــــــی ،
صدای یا خدا،
خدای ،
کشورم ،
شنیدی؟
خدایا ،
قرار بود هر چه هست ،
در بــــــــــــم ،
تمامش کنی ،
این بود قرار مــا؟
چه ناتوانــم من ،
هنوز درک حکمتت را ندارم ،
گیـج می شوم ،
وقتی می بینم ،
روزی هزار بار می لرزیم ،
اما تو باز کافی نمیدانی ....
ارگ را از بم گرفتی.
حرفی نزدیم.
جان را از آذربایجان نگیر!!


مادرم...
اشک چشماتو نگه دار...
لحظه ی مرگ منو به قصه بسپار..
به قصه بسپار...
خداحافظی نکردم...
هنوزم باور نکردم...
مادرم خدانگه دار..
پدرم خدا نگه دار..
پدرم تابوت منو محکم نگه دار...
پدرم خدانگه دار...
خداحافظی نکردم..
هنوزم باور نکردم..
مادرم خدانگه دار..
پدرم خدانگه دار...
(خداحافظی|کیانوش فرد)
هـــــــــــــــــــــــــــی
اره واقعا جدیدا بی احساس شدن همه
ولی سخته درک احساس اون فردی که عزیزش زیر آواره
خیلی سخته خیلی سخت خدا بهشون صبر بده
مصیبت بزرگیه
انشاالله خدا برای هیچکی نخواد
خیلی سخته خیلی...................