ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اعترافات مترسک فراری ؛ شهریار بهروز
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
شهریار بهروز..
به قول خودش: دست نویس های مردی که یک سوءتفاهم بود ...


برای دیدن عکس در سایز واقعی خود یعنی 843 در 855 پیکسل ، اینجا کلیک کنید .
[عکس: 86317382768247704290.jpg]
بیایی اگر
به کار|َم می رسم ...
دکور خانه را عوض می کنم ,
ماشین را می دهم تعمیرگاه ,
می روم صف نان
شیر تازه
سبزی ...
میوه ی نوبرانه می خرم

و شب ها که می بوسم تو را
به جلسه ی فردا فکر می کنم
به قسط عقب افتاده ی بانک
به راه آبِ کیپِ ظرفشویی ...
به اینکه ...
به اینکه کاش ...

من از حرف|َم برگشتم
تو اگر می خواهی بیایی
بیا.
گاهی که حواس|َم نیست
بر می دارد حواس|َم را
پرت می کند آنجا که نباید
پشتِ پرچینِ بدخلقِ همسایه ...
نزده زنگ ,
نگشوده لب ...
شنیده چه می خواهم بگویم
"آقا ما ... آقا باز افتاد تویِ باغِ شما"
چشم غره می رود آقا ...
رکیک می گوید بلند بلند ...
پنج انگشت می گذارد روی صورت|َم
با داغیِ پنجاه سالِ
از در خانه ی همسایه که بر می گردم
مشت|م از خیالِ پاره ی تو پُر
خوب شد ؟
همین را می خواستی ؟
که بنشینم
بی چسب وُ با درد
بی کس وُ با اشک
تو را سرِ هم کنم از نو ...
همین را می خواستی معشوقِ با معرفت !؟
تو با من
ای بدَک نیستی

من که مثل تو نیستم
من با تو عالی|َم

حتی اخم که می کنی
من از کمان آرش پرتاب می شوم
حالا هر کاری می خواهی بکن ...
من با تو خیلی خوش|َم !

حتی همین الان
که اسفند روی آتش شده ای .
نه تشویش
نه دلواپسی
نگرانِ چیزی نیستی
دلتنگ کسی هم ...

کوفت است
زهرمار است ,
حالی که ندانی چیست

آخرِ بدبختی ست ,
دنبال چیزی بگردی
که ندانی چیست

آخر سر هم باید کپِ|َت را بگذاری ...
تویِ رخت خواب بلولی
بپیچی از بیداری به بی خبری
شاید صبح
انسانی دیگر از خواب برخاست
تکان تکانِ پرده در باد
تیک تیکِ ساعت
چک چکِ شیر آب
دل دلِ صاحب خانه
تنها که باشی
همه چیز تاکید می کنند
آن هم
دوبار
دوبار ...
در زندگی لحظه هایی هست
که به خواب هم نمی بینی
و لحظه هایی که تنها ,
در خواب می بینی ...

تو را همیشه خواب می بینم

آمدنت را به خواب هم نه .
نمی خواهم
نه نمی خواهم که من وُ تو ما بشویم
تو خودت بمان
من، تو خواهم شد
گریستن به اشک نیست ...
می تواند گاه
کشیدنِ سیـ ـگاری باشد
که در فاصله ی هر پُک
به آتش|َش خیره می مانی
می شد تو غرقِ فروغ
هم خوانِ دکلمه هایش باشی
و من صدای پای آب را
از گلوی تو بشنوم
انگار که مادر زاد شعر بوده ایم ...

نمی دانم این روزها فروغ می خوانی یا نه
اما در گوشِ من
تنها صدای ازدحامِ کوچه ای می آید
که از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زند.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17