ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار سهراب صمصامی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری ِ دشمن
امّا
ای سرو ِ ایستاده نیفتادی ...
این رسم ِتوست که ایستاده بمیری ...
*
در تو ترانه های خنجر و خون ،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه ،
بدین سوی سرریز می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
*
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بَر
نام تو را
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره ی خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران ،
خزر
به نام تو زنده است ...
زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست تو را تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل ِ امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی ِ این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمان ِ حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویَت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان ِ دوست از این تازیانه باک ندارم
که زخم ِ جان ِ مرا هست تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی ِ فریادهای بابک خرّم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟
۱
چشمان تو
سلام ِ بهاری ست
در خشکسالی بیداد ...
دستان تو
که یارای ِ دشنه گرفتن نیست امّا
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودَست به جانبِ دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز ِ پاک تو
رود بزرگِ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سَروها و سپیدار
سایه سار تو باشد ...
۲
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ِ ما مخفی است
زندان ،
تمام کوچه های خلوتِ این شهر ...
۳
شاهین من !
که چشم های تو نارَس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم
هشدار !
مخفی است دشمنت ...
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن ِ این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت امّا
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی ِ سرخ ...
۴
وقتی لباس ِ تو ریش ریش ،‌ در هَم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرتِ دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی :
عریانی ِ مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن ...
۵
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ،‌ دَر هَم
تا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام تو را در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی ...
۶
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق ِهرزه دَرایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی ِ چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران !
هرگز مترس ،
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش ...
۷
خواهی پرید دوباره شاهین ِکوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین ...
او را
که شورشی ست
در خون ِ ساکت ما
او را دوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی ِ گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت ...
۸
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر ِ تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار ِ خیابان
بارانی از ستاره تو را جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
و مادر تو
برایت ستاره می چیند
و ماه را به هیئت توپی می آراید
در بازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت ...
۹
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی ...
پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ،‌ دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاها ی بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...
۱
بر تپه ها بایست
پریشان کن
اینک هجوم ِ فاصله ها را
ای آمده ز عمق ِ فراموشی ...
۲
در من عقابِ منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود آیم
بگذار
روی زردیِ بابک را
هرگز به یاد نیارند ...
۳
در انزوا چه کسی خوابِ آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پاک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی ...
۴
تنهایی عظیم نشسته برابرم
اینک
کجای جهان حرف می زنی
آیا همین آفتاب خسته ی شَهرم
اجاق تو را
گرم می کند ؟
و با هر اشاره ی دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرفِ تو را سبز می کند ...
۵
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دستِ باد سپرده
دنیا ،
میان چشم تو خفته ست ...
۶
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی رَدا ،
بدون وحشتِ دشنه ،
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است .
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم ...
"یک اگر با یک برابر بود ..."
*
معلّم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای آنکه بی خود ، های و هو می کرد و با آن شور ِ بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست ..."
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسید :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار ِ چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم می شد ؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست ...
باید که دوست بداریم یاران !
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...
۱
قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بردرختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود ...
۲
جنگل ،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است ...
۳
ای شیر ِ خفته ،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید ،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با "راش" های جوان ،
"این نیز بگذرد ..."
۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت ...
۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان ...
۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران ...
گویی درخت های "سیاهکل" ،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
صفحات: 1 2 3 4 5 6