ایران رمان

نسخه‌ی کامل: حرف از زبون کارکنان بهشت زهرا
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
کارکنان بهشت زهرا می کویند:یک روز شیفت داشتیم ساعت سه نصفه شب سوار ماشین شدیم داشتم میرفتیم بهشت.زهرا باماشین از یه جا رد شدیم که دوستم. با ترس گفت وای ببین سه تا کله مرده نگاه کردم دیدم سه نفر بقل دست هم دارو دراز خوابیدن با ترس پیاده شدیم با چراغ نور انداختیم دیدم سه نفر دار دراز کردند و پتو روشون دارن به ما با چشمای درشت نگاه میکن گفتم :شما کی هستین هیچی نگفتن داد زدم :شما کی هستین گفتن:ما اومدیم سر قبر فامیلمون دیر رسدیم هیچ جارو نداشتیم اومدیم تو از در پشتی اومدیم تا فردا صبح با فامیلا برمی گفتیم :بیاین جای ما بخوابین چون ما شیفتمون عوض شه بقیه هم مثله مامیشنگفتن:نهگفتیم :باشه و رفتیم اینم داستان ما