ایران رمان

نسخه‌ی کامل: «لذتِ ترك لذت»
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
داستان کوتاه و زیبای زیر، برگرفته از کتاب «مـن، منــم؟!» است:

[عکس: ow72yt90wokw.jpg]

پسر جوانى، با وسوسه يكى از دوستانش به محلى رفتند كه زنان روسپ ى، خودفروشى مى كردند. او روى يك صندلى در حياط آنجا نشست. در آنجا پيرمرد ژوليده و فروتنى بود كه حياط و صندلى ها را نظافت مى كرد.

پيرمرد در حين كار كردن، نگاه عميقى به پسرك انداخت و سپس پيش او رفت و پرسيد: پسرم، چند سالت است؟

گفت: بيست سالم است.

پرسيد: براى اوّلين بار است كه اينجا مى آيى؟

گفت: بله.

پيرمرد آهِ پردردى از ته دل كشيد و گفت: مى دانم براى چه كارى اينجا آمده اى؛ به من هم مربوط نيست، ولى پسرم، آن تابلو را بخوان.

پسرك به طرف تابلويى رفت كه در يك قاب چوبى كهنه به ديوار آويخته شده بود. سپس با صدايى لرزان شروع به خواندن شعر تابلو كرد:

گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلى / صبر كن تا گوهرشناس قابلى پيدا شود

آب پاشيدن بر زمين شورهزار بىحاصل است / صبر كن تا زمين بايرى پيدا شود

قطرات اشك بر گونه هاى چروكيده پيرمرد مى غلتيد... اشك هايش را پاك كرد و بغضش را فرو داد و گفت: پسرم، روزگارى من هم به سن تو بودم و به اينجا آمدم، چون كسى را نداشتم كه به من بگويد:

«لذت هاى آنى، غم هاى آتى در بر دارند.»

كسى نبود كه در گوشم بگويد:

ترك شهوتها و لذتها سخاست / هر كه در شهوت فرو شد برنخاست

كسى را نداشتم تا به من بفهماند:

به دنبال غرايز جنسى رفتن، مانند ليسيدن عسل بر روى لبه شمشير است؛ عسل شيرين است، اما زبان به دونيمه خواهد شد.

كسى به من نگفت:

اگر لذتِ ترك لذت بدانى / دگر لذت نفس را لذت ندانى

و هيچ كس اينها را به من نگفت و حالا كه:

جوانى صرف نادانى شد و پيرىُ پشيمانى / دريغا، روز پيرى آدمى هوشيار مى گردد

پيرمرد اين را گفت و دست بر پيشانى گذاشت و شروع به گريستن كرد.

چيزى در درون پسرك فرو ريخت... حال عجيبى داشت، شتابان از
آنجا بيرون آمد، در حالى كه شعر پيرمرد را زير لب زمزمه مى كرد:

«گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلى...» و ديگر هرگز به آن مكان نرفت.

--

عشق همه زندگى است؛ عشق براى هميشه است، ولى هوس براى يك لحظه. / دكتر وين داير

--