ایران رمان

نسخه‌ی کامل: هر وقت باران آمد | safa9433
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
هر وقت باران آمد

همیشه فكر می كردم متفاوت بودن یعنی از خرید رفتن متنفر باشی، ساعتت را دست راست ببندی، فیزیك كوانتوم موضوع مورد علاقه ات برای بحث باشد، متولد هشت آبان باشی، جویس بخوانی، چپ دست باشی و همیشه تنها قدم بزنی . و تمام این ها مربوط می شد به چهار ماه و سه روز قبل .

برای رفتن حاضر می شوم . پالتوی خاكستری ام را می پوشم . مامان دارد با دقت نگاهم می كند . فكر می كنم الان درست شدم شبیه رنگ چشمانش . در مورد رنگ چشمان مامان حرف نمی زنم . چشمان مامان قهوه ای است . چشمان من به بابا رفته است . درشت و سیاه . شده ام شبیه چشمان او . مامان جلو می آید و كمر پالتوم را درست می كند . می دانم چرا از تعجب نمی تواند چیزی بپرسد . اگر هم بپرسد چیزی برای گفتن ندارم . صورتش را می بوسم . گرم است . چتر را كه رو زمین افتاده است با پا هُل می دهم زیر تخت . مامان فقط نگاهم می كند . باید بروم . باران می آید .

چهار ماه و سه روز قبل، روز تولدم باران می بارید . قرار نبود باران ببارد . شب قبلش اخبار هواشناسی گفته بود هوا صاف و آفتابی است . آن روز فهمیدم متفاوت بودن چیزی فراتر از خواندن كتاب های جویس و چپ دست بودن است . این را تنها در یك لحظه خاص فهمیدم . گوشه كافی شاپ رو صندلی چوبی نشسته بودم و باز جویس می خواندم . سرم را كه بلند كردم، آنجا بود، پشت در شیشه ای . چتر سیاه بزرگش را می بست . با لبخند وارد شد . نمی توانستم نگاهش نكنم چون سر تا پا سفید پوشیده بود . كفش های سفید و براقش كاملن نو به نظر می رسد . نگاهش یك دور كامل در میان جمعیت چرخید . با نگاهش بر روی تک تک چهره ها برای لحظه ای كوتاه مكث می كرد و بعد به سراغ دیگری می رفت . قبل از اینكه نگاهش به رویم ثابت شود، دستم را زیر چانه زدم و به خواندن ادامه دادم .
- داشتن نگاهی به این سنگینی باید چیز فوق العاده ای باشه .
واقعا دوست داشتم بدانم كجا می نشیند و این فقط از روی كنجكاوی بود . روبروم نشسته بود و من حتی متوجه آن نشده بودم . چشمانش خاكستری بود . خیلی خاكستری . و این دقیقا همان لحظه ای بود كه متوجه شدم متفاوت بودن چیزی فراتر از خواندن كتاب های جویس و چپ دست بودن است .
- حتی قبل از اینكه وارد اینجا بشم نگاه سنگینتون رو احساس كردم ... نمی دونم شاید من نسبت به دیگران حساس تر هستم .
فقط می توانستم توجیه بیاورم ولی ساكت بودن بهتر به نظر می رسید .
با ژست جالبی به صندلی تكیه داد و گفت : امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، به خودم گفتم تو امروز متولد شدی امروز یك روز فوق العاده برای توئه پس ... متفاوت باش، چیزهای جدید را تجربه كن و با آدم های فوق العاده حرف بزن ... شما چیز فوق العاده ای دارید پس فكر كنم آدم مناسبی باشید .
فقط به چشمانش خیره شدم .

یك ساعت و چهل و پنج دقیقه با هم حرف زدیم . حرف هایی كه حتی آنها را به یاد ندارم . وقت برگشتن بود . گفت " تا خانه همراهیم می كند . " هنوز باران می آمد .
چترش را بالای سرم گرفت و گفت : هر وقت باران اومد من كنارت هستم .
وقت رفتن او بود . می خواستم بگویم خدا نگهدار . انگشت اشاره اش را به نشان سكوت، مقابل بینی گذاشت و بی هیچ كلام دیگری رفت .
وارد خانه كه شدم تمام وجودم خیس بود و من نمی دانستم چرا .
او متفاوت بود چون ساعتش را دست چپ می بست، از كتاب متنفر بود، عاشق فوتبال بود، زیاد سفر می كرد و دیوانه وار كارش را دوست داشت . و مهم ترین دلیل، متولد هشت آبان بود .

سه روز بعد، باران آمد و من چقدر خوش شانس بودم كه پاییز بود .
داشتم جویس می خواندم . بلند شدم و برای لحظه ای كوتاه از پنجره به بیرون خیره شدم . باران می بارید و مردی با چتر بزرگ سیاه آن طرف خیابان ایستاده بود . با دقت نگاهش كردم . كفش براق و شلوار سفیدش پیدا بود . با عجله لباس پوشیدم و بدون چتر از خانه بیرون رفتم .
در را بستم . چتر را بالای سرم گرفت و با لبخند گفت : دو ساعت پیش وقتی بارون شروع شد منتظرتون بودم ... با هم قدم بزنیم ؟
آنقدر در كنارش احساس فوق العاده ای داشتم كه وقتی بدون هیچ كلامی مقابل در از هم جدا شدیم به یاد نمی آوردم موضوع صحبتمان چه بود .
وارد خانه كه شدم تمام وجودم خیس بود و من نمی دانستم چرا .

حس خوبی بود شاید هم فوق العاده چون روزی هزار بار از پنجره به بیرون نگاه می كردم و تمام لحظاتم شده بود فكر كردن به باران .
او تمام چیزهایی بود كه من نبودم و باز تمام لحظاتم شده بود فكر كردن به باران .

برف كه آمد، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون . دو ساعت زیر برف دم در منتظر شدم اما او نیامد . روز بعد كه باران آمد پرسیدم " چرا نیامدی ؟ " گفت " هر وقت بارون اومد من كنارت هستم . "
به بهار، به تابستان، به روزهایی كه قرار نبود باران بیاید فكر می كردم .
گفت : غمگین نباش گریه نكن تا نمیرم .
و من هیچ وقت روزهای بارانی نه غمگین بودم و نه گریه می كردم .

از پله ها پایین می روم . قبل از باز كردن در چند نفس عمیق می كشیدم . آنجا ایستاده است . مثل تمام روزهای بارانی، سر تا پا سفید پوشیده و چتر بزرگ سیاهی در دست دارد .
چتر را بالای سرم می گیرد و می گوید : قدم بزنیم ؟
دستم را می گیرد . خیلی سرد است .

می گوید : متاسفم بارون دارد بند میاد باید برم ... هر وقت بارون اومد من كنارت هستم .
چترش را می بندد و دور می شود .
فریاد می زدم : اگر الان زیر همین برف نمونی هیچ وقت زیر بارون كنارت نمی مونم .
من وسط كوچه زیر برف می ایستم و او می رود .

كسی چتر بزرگ سیاهی را بالای سرم می گیرد . نگاهش می کنم . چشمان قهوه ای دارد و لبخند می زند .
- فقط چند دقیقه مونده تا به آدم برفی تبدیل بشید ... شما دارید می لرزید .
راست می گفت می لرزیدم . پلیور صورتی و پالتوی بلند خاكستری پوشیده است .
گفت : بیاید با ماشین شما را می رسونم .
دلم می خواهد مثل خودم متفاوت باشم نه شبیه هیچ كس دیگری زیر باران یا حتی برف .
سوار می شوم . احساس سرما می کنم .
سوار می شود و می گوید : وقتی بارون می یاد خیلی خوشحال به نظر می رسید، چند بار خواستم جلو بیایم ولی هربار ... .
با مكث كوتاهی ادامه می دهد : چرا با خودتون چتر بر نمی دارید ؟
نگاهش می کنم . به جلو خیره شمی شود .
می پرسم : متولد هشت آبان هستید ؟
با تعجب نگاهم می کند و با لبخند می گوید : نه من بیست و چهار مهر به دنیا اومدم .

وقتی از ماشین پیاده می شوم، هنوز برف می آید .
شماره اش را كف دستم یادداشت كرده است . گفته بود مهم نیست باران بیاید یا برف، مهم نیست هوا آفتابی باشد یا ابری، هر روز از دیدنم خوشحال خواهد شد . كتاب می خواند، جویس را می شناخت، ساعتش را دست راست می بست، از خرید رفتن متنفر بود، فوتبال بازی می كرد و چپ دست هم بود .

ویرایش شده تیر 92
مهسا نجف زاده
پایان