ایران رمان

نسخه‌ی کامل: حالا اون یه دستی که جا مونده رو خودت بساز. می تونی؟
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
با این که وظیفه من نبود اما نمی تونستم بی خیال بشینم و نگاه کنم، زنی که الان باید آرامش فکری داشته باشه، اینطور گریه و بی تابی کنه.
دستش رو توی دست هام گرفتم و گفتم:
- غصه نخور عزیزم. تو الان باید به بچه ات فکر کنی و از خدا بخوای صحیح و سالم باشه.
با گریه سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه، خانوم قول بده اگه بچه م دختر بود من و بکشین.
چشم هام گرد شد، نمی فهمیدم چرا این حرف رو می زنه وقتی جواب سونو نشون می داد که بچه ش دختره!
نگاه عصبیم رو به سمت شوهرش کشوندم اما وقتی دیدم نگاه خشمگین اطرفیان و گریه های این زن تاثیری روش نداره با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم.
زن از درد به خودش می پیچید و به خونریزی افتاده بود، بنا به تشخیص پزشک بهتر بود هر چه سریع تر به اتاق عمل منتقل بشه تا بچه رو با عمل سزارین بگیرن.
نگین دستم رو کشید و آروم گفت:
- بیا بریم. تو چی کارش داری؟ به ما ربطی نداره! از این مدل ها زیادن. ما فقط باید به وظیفه مون عمل کنیم.
اما من دوست داشتم به شوهره نزدیک بشم و تا می خوره بزنمش. بماند که با چه مکافاتی راضی شد رضایت نامه عمل رو امضا کنه. مردک احمق انگار واقعا قصد کرده بود زنش رو به کشتن بده!
دوساعت بعد وقتی تو ایستگاه پرستاری از شدت گریه بسته ی دستمال کاغذی رو تموم کرده بودم هم نمی تونستم نگاهم رو از صورت اون مرد منفور بگیرم. مردی که به زنش گفته بود اگر این یکی هم دختر بود یک راست برو خونه ی پدرت.
مردی که حالا جای پنج انگشت دکتر سمیعی روی صورتش نشسته بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود و به آرامی اشک می ریخت.
مردی که حالا زنش هیچ وقت نه تنها به خونه خودش برنمی گرده، بلکه به خونه پدرش هم نمی ره چون از اون اتاق زنده بیرون نیومد.
مردی که حالا یه نوزاد پسر توی بغلش بود.
نوزاد پسری که اگه همه عالم و آدم جمع بشن نمی تونن دست راستی که از مچ به پایین وجود نداره رو مثل دست چپش که خدا به زیبایی ساخته، بسازن.
دوست دارم برم بهش نزدیک بشم و بگم:
- خدا پسرت رو بهت داد، حالا اون یه دستی که جا مونده رو خودت بساز. می تونی؟