"گردن بند"
در تمام میهمانی ها
آویز گردن من
کلید خانه ی توست
حالا بگذریم
مرا جرات آمدن نیست و
تو را
جرات عوض کردن قفل
۱۴ فروردین ۸۵
از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
شنا میکنم
از این سو به آن سو
زیر آبی میروم
تا آن جا که نفس دارم
انگشتانم را به کف استخر میکشم
ناگهان
یادت
چون کوسهای به سمتم برمیگردد
۲ آذر ۸۸
از کتاب برای سنگها
دلم
مرد میخواهد
نابینا
خط بریل بداند
فصل به فصل
تنم را بخواند
بازیهای ادبیام را کشف کند
دستش را بگیرم
بازو به بازو
دنیا را برایش تعریف کنم
چشمش شوم
عصایش
و تمام زشتیهای جهان را
برای او
از قلم بیاندازم
یکشنبه, ۱۷ تیر ماه ۱۳۸۶, از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
تو چشمک میزنی
من لبخند
مینشینیم
خیلی خسته ایم
بند ماسکت را باز میکنی
کمی گره اش سفت است
ولی باز میشود
من هم برش میدارم
میگذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوه خانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش میدهم
تو
جان آدمیزاد
۷ فروردین ۱۳۸۴, از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
سه نفریم
سردبیر سابق یک مجله
چریکی پیر
یک عضو انجمن هزاردستان
با پیژامه هایی زرد و سوراخ
پای منقلی روشن
۲۸ آذر ۱۳۸۴, از کتاب روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود
قویی سپید
با چشمان ریملزده
بر دریاچه های متروک,
کودکان برایم خرده نان میریزند
سرم پایین است
تشییع هنوز تمام نشده
من
بیوه ی فرماندهی دلاور جنگی نابرابرم.
۳۰ آبان ۸۸، از کتاب برای سنگها
پر از ترانه و پرسش
برهنه خواهم ماند
ميان طناب های رخت
ميان اين همه ميز
کافه های تلخ
میشنوم مبهم و مدام
زمزمه ی مهربان طناب هاست گويا
به گرهی گره بگشا
به دست جاذبه ی زمين
و آن دوستي پنهان
با وزن خموش خویش
شرمم آيد از چهارپايه
آن نگاه پرسشگر
پس کي از من خواهي پريد
در سینه بندم
نقشهی جزیره های بسیاری را
پنهان کردهام
دزدی دریاییام
پهلو گرفتن را
دوست دارم
۳ مرداد ۱۳۹۱
تاریکیها با هم فرق دارند
یک نوع تاریکی هست
تاریکی من و تو
تاریکی مطلق
سوزن گرامافون در لحظهای ویژه
در شیار این تاریکی فرو میغلتد
تو دکمهی کتت را میبندی
دستی در جیب
آهسته
میان سالیات را طی میکنی
سمت من میآیی
به جوانیام میرسی
نفس من حبس میشود
ساعتم را باز میکنم
میگذارم روی آخرین کتاب
با هم
در زمانی که نمیگذرد
میایستیم