ایران رمان

نسخه‌ی کامل: همپای خوشبختی | ساحلی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
نگاهش به دختر و پسری که تو سر و کله ی هم می زدند ثابت مونده بود. صدای خندشون محوطه پارک رو پر کرده بود. خم شده و از آبنمای وسط پارک آب می پاشیدن رو هم دیگه. شاد و سرمست....
دنبال هم می دویدند. انگار هیچ غمی نداشتند. چند لحظه بعد هر دو خسته از اون همه شیطنت روی چمنهای پارک دراز کشید ن. دستاشون رو ازدو طرف باز کردن و هوای پاک بهاری رو به ریه هاشون فرستادن. پسر سرش روبه آرنج دستش تکیه داد و به سمت دختر چرخید.
از اون فاصله نمی تونست بفهمه چی به هم می گن. اما لبخندهای گاه و بی گاهشون حاکی از زمزمه هایی عاشقانه بود.
دوباره از جا بلند شدند و این بار دست تو دست هم راه باریکی که بین دو چمنزار پارک قرار داشت رو چندین بار طی کردن و هر بار از جلوش رد می شدن.
نگاه حسرت بارش به سمت اونها خیره بود. سرش رو به زیر انداخت و شروع کرد به بازی کرن با انگشتان دستش.
چقد خوشبخت هستن. کنار هم قدم می زنن. دنبال هم می دوند. دست تو دست هم تو پارک می چرخن.
غرق افکار خودش بود که صدای اعتراض آمیز دختر توجه اش رو جلب کرد. خودش هم نمی دونست که چرا نسبت به اون دو نفر انقدر کنجکاو شده...! انگار اتفاقی افتاده بود!
دخترتقریبا فریاد می زد: تو فکر کردی کی هستی؟!
پسر که سعی داشت در مقابل دختر کم نیاره صداشو بلند تر کرد تا خودی نشون بده: دوبار باهات اومدم بیرون و تحویلت گرفتم هول ورت داشته! نه خانوم... از این خبرا نیست! من...
دختر پوزخندزنان حرف پسر رو قطع کرد و گت: تو چی؟ ها؟ تو چی؟ ببین تو از اول هم برای من یه سرگرمی بودی!
پسر به دختر نزدیک تر شد و با صدایی که به سختی می تونست بشنوه گفت: آره! اونم چه سرگرمی ای!
دختر نگاه نفرت انگیزی بهش انداخت و ...
در همین حین سنگینی دستی رو روی شونه ش احساس کرد. سرش رو بلند کرد. اون برگشته بود. با لبخند که همیشه چهره ش رو زیباتر می کرد گفت:
- اینم از بستنی که خانوم سفارش داده بودن!
با لبخندی عمیق بستنی رو گرفت.
-بستنی منم بگیر تا بریم یه جای دنج پیدا کنیم برای نشستن. اینجا سر و صدا زیاده!
و صندلی دختر را هدایت کرد.
همزمان که از کنار اون دختر و پسر عبور می کردن با خود فکر کرد " خدایا! من چقدر خوشبختم. ببخش که گاهی ناشکری می کنم و حسرت دیگران رو می خورم. درسته من پاها م برای قدم زدن، دویدن، همراه شدن و همگام شدن یاری نداره، اما می دونم عشقی که توی دل های ماست ما رو تا اخر دنیا کنار هم راه همراه و همگام می کنه و انقدر عمیقه که جای نقص و معلولیت منو پر می کنه. خدایا شکرت"
بستنی ها در حال آب شدن بودن اما دلش نمی یومد تنهایی بخورتش و صبر کرد تا با هم بخورن. اونجوری شیرینی بستنی رو با تمام وجود احساس می کرد...
و هر دو با هم، در حالیکه پسر با تمام عشق و محبت خالصانه صندلی دختر رو هدایت می کرد مثل همیشه که در سکوت به هم فکر می کردن، به خلوتگاه عاشقانه ای پناه بردن...