ایران رمان

نسخه‌ی کامل: وصف هاى فروغ فرخ زاد
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
الآن چند برگه از يادداشت هايى را كه سال ها و سال ها قبل از اين، در باب «وَصْف»ها يعنى epithetهاى شعر فروغ فرخ زاد، در مجموعه تولّدى ديگر، نوشته بودم يافتم.1 ولى اصل مقاله اى را كه نوشته بودم هر چه گشتم نيافتم. بيم از آن بود كه همين ها هم گم شود. با شتاب چند سطرى از آنچه در ذهنم باقى مانده است اينجا مى آورم. در باب اهميّت «وَصْف»ها در شعر و تأثير ويژه اى كه در ايجاد سبك شخصى و كشفِ روانشناسىِ مؤلّف دارد، جاى ديگر به تفصيل بحث كرده ام.2 فروغ اگر خالص ترين و برجسته ترين چهره روشنفكرى ايران در نيمه دوم قرن بيستم نباشد، بى گمان يكى از دو سه تن چهره هايى است كه عنوان روشنفكر به كمال بر آنان صادق است. صورت و معنى در شعر او مدرن است و هيچ گونه نقابى از صنعت و رياى روشنفكرانه ــ كه اغلب مدعيّانِ روشنفكرى ما گرفتار آنند ــ بر چهره شخصيت او ديده نمى شود. رياى روشنفكرى، از رياى دينى، بسى خطرناك تر است. و در همين قرن ما، قربانيان رياى روشنفكرانه به نسبت از قربانيان رياى دينى، شمارشان كم تر نيست. بسيارى از روشنفكران ما به آنچه مى گويند عقيده ندارند حتّى مى توان با اطمينان گفت كه نيمى از دانه هاى درشتِ تسبيحِ روشنفكرى ما، در كمال شهرتشان مترجم ناقص حرف هاى ديگران اند و غالباً آن حرف ها را به عنوان حرف هاى خودشان عرضه مى دارند. ولى در ته دل كوچك ترين وابستگى و پيوندى با آن انديشه ها نمى توانند داشته باشند، و حتى از فهم درست حرف هايى كه ترجمه مى كنند عاجزند. به همين دليل، نوشته ها و حرف هاى بسيارى از ايشان، در آن سوىِ ابهام هاى حاصل از جهل، اگر تحليل معنى شناسيك شود، پُر است از تناقض هاى آشكار منطقى. بسيارى از آن ها بيش از آنكه مصداق روشنفكر باشند، مجلاى اتمّ اِسنوبيسم اند. اما فروغ، در هنر خويش، زلال است و خالص. همان است كه احساس مى كند و همان است كه مى گويد. در نگاه او، كه يك باره از مجموعه سنّت گسيخته و هنوز به هيچ چيز ديگرى نپيوسته است، «وَصْف»ها از لحاظ معنى شناسى خبر از «ناپايدارى» و «شتاب» و «ابهام» و «دوردست»ها مى دهند. اگر «سنّت» را كه در مركزِ آن نوعى «ايستائى و ثبات» وجود دارد با ويژگى «سكون» و «اطمينان» و «يقين» بشناسيم كه از چنين شناختى ناچاريم، سنّت گريزى او را و مدرنيّت او را در اين «وَصْف»ها به خوبى مشاهده مى كنيم. اگر او آشكارا، با «سنّت» در مى افتاد ما در اصالت روشنفكرى او مى توانستيم ترديد كنيم ولى فروغ هيچ گاه به صراحت سخنى در اين باب نگفته است، حتى وقتى به گونه اى نوستالژيك از روشن شدن لامپ روى مسجد مفتاحيان (نمونه اى از مظاهر سنّت) سخن مى گويد، گريز خويش را از چنين دنيائى پنهان نمى كند. سنّت پديده اى است «ايستا» و نگاه سنّتى نگاهى است «مطمئن» اما نگاه فروغ از دريچه «وَصْف»هايش، نگاهى است كه در آن، همه چيز، «مغشوش» و «سرگردان» و «مشوّش» و «مضطرب» و «گيج» و «گذران» و «درهم» و «پريده رنگ» و «نامعلوم» و «بى اعتبار» و «فرّار» و «دوردست» و «پريشان» و «بى سامان» و «بى تفاوت» و «منقلب» و «بيهوده» و «لرزان» و «گنگ» و «سرگردان» و «گمشده» و «نشناخته» و «مرموز» و «بى قرار» و «عاصى» و «نامسكون» و «غربت بار» و «تاريك» و «رخوتناك» و «مشكوك» و «نامفهوم» و «پرتشنّج» و «ترسناك» و «ولگرد» و «مه آلود» و «سست» و «خسته و خواب آلود» و «مخدوش» و «پيچاپيچ» است. از منظر معنى شناسى، در مركز تمامى اين «وَصْف»ها نوعى «ابهام» و «بى قرارى» وجود دارد و اين «ابهام و بى قرارى» درست نقطه مقابل آن چيزى است كه سنّت بدان دعوت مى كند يعنى: «اطمينان و ثبات و يقين». ما در قرن بيستم روشنفكران بسيارى داشته ايم كه به ويرانىِ «سنّت»ها كمر بسته و برخاسته اند و تمام كوشش آنان تخريب اساس سنّت ها بوده است چه به صورت آثار داستانى بزرگ (بوف كور در نيمه اول قرن بيستم) و چه در شكل مقالات و كتاب هاى بسيار وسيع و استدلالى (آثار كسروى)، اما هيچ يك از آنان، بى گمان، در درون خويش تا بدين پايه گسيختگى از سنّت را، نتوانسته اند تصوير كنند. در بوف كور، دشمنى صريح با سنّت، خواننده را، حتى گاه، به ستيزه خردمندانه با نويسنده فرا مى خواند. اما در تصويرى كه فروغ از گسستن خويش ارائه مى دهد، چه بخواهيم و چه نخواهيم، غير مستقيم، اين سنّت است كه از ما دور مى شود و ما را رها مى كند. بايد بپذيريم كه عالى ترين تصوير عبور از سنّت، در ادبيات نيمه دوم قرن بيستم ما، در شعر اوست كه زيباترين تجلّى خود را آشكار مى كند. نه شاملو و نه اخوان، با همه ستيزه آشكارى كه گاه با الهيّات و سنّت الاهياتى حاكم داشته اند، هيچ كدام، نتوانسته اند چنين «گذارى» را در «بيان هنرى» خويش ارائه كنند. گيرم صريح ترين رويارويى با الاهيّاتِ سُنّتى را نيز در شعر خود عرضه كرده باشند («گزارش» از اخوان ثالث و در «آستانه» از شاملو، براى مثال.) اگر از اين ديدگاه، كه ديدگاه خالص هنرى و مسأله «ساختار جهانبينى»هاست، بنگريم هيچ روشنفكرى بهتر از فروغ به ستيزه با سنّت برنخاسته است، ديگران شعار داده اند و دشنام و اگر به تحليل معنى شناسيك آثارشان بپردازيم، در جدال با سنّت، خود گرفتار تناقض هاى خنده آورى نيز شده اند. مى گويند در سال هايى كه كسروى به دشمنى با شعر برخاسته بود، يكى از كسانى كه همدلى و تأييد خويش را در همراهى با او خواسته بود عرضه كند مقدارى شعر، در مخالفت با شاعرى و شعر، سروده بود و براى كسروى فرستاده بود. كار اين گونه روشنفكران، بى شباهت به رفتار آن شخص نيست كه از يك سو به پيكار با شعر برخاسته بود و از سوى ديگر، در عمل به ترويج آن پرداخته بود. دوست ندارم كه از كسى نام ببرم ولى «روشنفكر»انى داريم كه ايرج و بهار و پروين را ــ با همه عظمتِ حيرت آورى كه دارند ــ ناظم و غير شاعر و تكرارى و مبتذل مى شناسند و در عين حال وقتى حساب «بده بستانهاى» محفلى پيش مى آيد، فلان «تمرين عروضى شمس قيس پسند» را شعر اين روزگار تلقى مى كنند و درباره آن دادِ سخن مى دهند. در حالى كه حاصل تحليل بوطيقائى آن «شعر»، نظم غير هنرىِ يك حكايت مبتذل روزمرّه است. اينها همان نمايندگان «روشنفكرى» كشور ما هستند كه در آغاز اين يادداشت به آن اشاره كردم3 و بيش از آنكه مصداق روشنفكر باشند، مظاهر آشكار اسنوبيسم اند. و شگفتا كه آنان هم فروغ را مى ستايند در حدّ اعلا و هم آن نظم ها را. اينجاست كه بايد گفت: دُمِ خروس يا قسمِ حضرت عباس؟ -------------------------------------------------------------------------------- ۱) بنگريد به ادوارِ شعر فارسى از مشروطيّت تا سقوطِ سلطنت، تهران، توس، ۱۳۵۹ صفحه ۷۸ ۲) سبك شناسىِ شعرِ فارسى، آماده نشر، انتشارات سخن، تهران. ۳) من مانندِ Julien Benda كه در نيمه اوّلِ قرن بيستم از خيانت روشنفكران the treachery of the intellectuals سخن به ميان آورد نيستم و قصد توهين به هيچ روشنفكر راستينى را ندارم از ميرزا فتح علىِ آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرمانى بگير و بيا تا سيدحسن تقى زاده و ارانى و بهار و نيما يوشيج و صادق هدايت و ذبيح بهروز ولى در مجموع آنها را به دو گروه تقسيم مى كنم: الف) روشنفكرِ «نمى خواهم» ب) روشنفكرِ «چه مى خواهم» متأسفانه، جامعه عقل گريز ما هميشه به «روشنفكرانِ نمى خواهم» (امثال صادق هدايت) بها داده است و از روشنفكرِ «چه مى خواهم» (امثال سيدحسن تقى زاده وارانى) با بى اعتنايى و گاه نفرت ياد كرده است ولى آنها كه سازندگان اكنون و آينده اين سرزمين اند بيشتر همان «روشنفكرانِ چه مى خواهم»اند چه ارانى باشد چه تقى زاده. در ايران، براى آن كه شما مصداقِ روشنفكرِ «نمى خواهم» شويد كافى است از مادرتان «قهر كنيد» و بگوئيد «خورشت بادمجان را دوست ندارم» و يك عدد رُمان پُستْ مُدِرْنِ كذائى و يا چند شعرِ جيغ بنفشِ بىوزن و بى قافيه و بى معنى («اَحْمَدا»ىِ مُدِرْن) هم درين عوالم مرتكب شويد و به تمام كاينات هم بدو بيراه بگوئيد و دهن كجى كنيد. ولى روشنفكرِ «چه مى خواهم» شدن بسيار دشوار است و «خربزه خوردنى» است كه حتى پس از مرگ هم بايد «پاى لرز» آن بنشينيد. و از نكاتِ عبرت آموز، يكى هم اين كه فرنگى جماعت نيز، براى روشنفكرانِ «نمى خواهمِ» ما هميشه كف زده اند!


برگرفته از: مجله بخارا
محمدرضا شفيعى كدكنى