ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار بهرنگ قاسمی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4
دريا بهانه است
چشم هاى تو خداى تمامِ گريستن هاست
و دستهايت پيغمبرِ مظلومى ست
كه از ترسِ خداحافظى ها
به جيبم پناه آورده است!
نزدیکت می شوم
بوی دریا میآید
دور که می شوم
صدای باران!
بگو تکلیف ام با چشمهایت چیست؟
لنگر بیاندازم عاشقی کنم
یا چتر بردارم و دلبری کنم؟!
وقتی همدیگر را به آغوش می کشیم
نمی دانیم چکار کنیم!
شنیده ام باران
شعبده بازی ست
که از کلاهش
صدای بوسه در می آورد و بر کفِ خیابان می ریزد!
.
.
.
عزیزم
سیرک برویم؟!
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی میخواهد
با زبانی که نمی فهمم چیست
می خواهم به دردی که نمی دانم چیست
زار زار گریه کنم!
صدايت در پيغامگيرِ تلفن ات مهربان است
تمام دلتنگى ام را
مو به مو گوش مى كند!
هر از چند گاهى خانه نباش
تا سير درد دل كنيم!
نه كوه را روى دوش ام مى گذارم
و نه مى توانم شيره ى سنگ را بدوشم
مجبور نيستم كه دروغ بگويم
اگر چشم از من بردارى
فقط گريه مى كنم!
ماه خانم برگرد!
شوالیه ی تو
از پلنگی که روی پتو خواب است
میترسد!
در خانه چادر سر میکنی
"وا،خدا مرگم دهد" میگویی
و به رسمِ دلبری
مدام برایم چشمک میزنی!
.
.
.

آه!
حقا که آسمان جهیزه ی توست!
و شاید هم باران
پسری ست غیرتی
که آرایشِ غلیظ ات را
به آرامی از صورت ات
پاک میکند!
تنت

بوی غریبه میدهد

و الا سگ های محله/ بیخود پارس نمیکنند!

از مردانگی ام بدور است

هرزگی ات را ببینم و به رویت بیاورم

امشب

جایت را / در شعرهایم جدا انداخته ام

خواستی بخواب

اما فردا

با اولین تلنگرِ بارانِ بی کسی ام به چشم

بزن به چاک... !!!
صفحات: 1 2 3 4