زندگينامه:
فرخ تمیمی در 11 بهمن سال 1312 در نیشابور زاده شد. پدرش «میرزا محمد خان طالقانی» از مردم طالقان بود. فرخ در 2 سالگی پدر را از دست داد و زیر نظر مادرش بانو «نصرت السلطنه مقدم مراغه ای» در تهران بزرگ شد. او دوره های ابتدایی و متوسطه را در دبستان تمدن و دبیرستان دارالفنون گذراند. او به سال 1333 در نخستین دوره ی مهندسی دانشکده ی نفت پذیرفته شد اما چند ماه بعد به دلیل مشکلات مادی از ادامه تحصیل بازماند. سپس به خدمت سربازی رفت. دوره ی سربازی را در تهران ، گرگان و ترکمن صحرا سپری کرد و پس از آن به کار در زمینه ی حسابداری پرداخت. درس این رشته را هم در آغاز دهه ی 1340 در « موسسه ی عالی حسابداری » خواند. سال 1346 این دوره را به پایان بُرد. سپس به مدیریت حسابرسی و ریاست قسمت حسابداری کارخانجات و شرکتهای مختلفی رسید. تمیمی در سال 1345 ازدواج کرد. نام همسرش «زهرا منشور» است و حاصل این ازدواج یک پسر به نام فرهنگ می باشد. ذوق شعری او از دوران دبیرستان با شعرهای چهارپاره و گاه آزاد ، که اغلب درون مایه ای ملی داشت شناخته شد. فرخ تمیمی در 23 اسفندماه 1381 به دلیل ایست قلبی در تهران درگذشت و در قطعه ی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
شکفته باغ اناران به سایه روشن ِ صبح
لبت به بارش باران چه قطره ها که نمود
هوای ساحل ِ بحرین و عِقد ِ مروارید
نفس نفس ز ِ تَک باد فرز می بارید .
کنون که راز کبودی ز پرده های غروب
گرفته تنگ ترم از پیامک شه گو
به تک سبز تو ، چونان عَشقّه می پیچم
که عطر باده ی نابیم در خیال سبو.
گل سرخ اناران و حصار باد
لب خندان نگین رج رج مرجان
ندانم رشته ی یاقوت شد، یا اخگر سوزان
چه می گویند، شد خاکستری خاموش
●
ترا کی می توانم دید ؟
درخت سرکش اما گُر گرفت و بیستون در نور می افروخت
-«مرا هرگز نخواهی دید»
لبت سرخ و بر آن لبخنده ی فرهاد
شکسته فرق تو از تیشه ی بیداد .
او ، هر چه بود با عطش خویش
گام مرا
تا انتهای خاطره ی سنگ :
- جمع بزرگ هسته و گردش -
می برد .
و در بُعد منظومه های ذهنم
با هسته ،
ذره ،
گردش ،
پیوند می خورد .
و من
تا خویش را در آینه ی سنگ
با فرصتی به پهنه ی یک فصل ، بنگرم
او :
- سیال آن عطش -
در زیر پوستم
مدّ مدید شد .
از ارتفاع شیری شبگیر
رفتم ، تا دره های شام
و درعبور ، زاویه ی باز روز و شب
پشت حصار هستی
خمیازه های ممتد خورشید را ،
اندازه می گرفت .
همواره گام من
با شیب تند شب ، زاویه ای قائم می سازد
و ذهن را ،
در جست و جوی هستی
تا انتهای خاطره ی سنگ ، می بَرَد .
تا مرگ
تا کمال رهایی
باید گذشت
از سرزمین آینه و سنگ .
ای سرزمین پاک
با اولین شکوفه ی هر سال ،
در دشت چشم های تو ، بیدار می شود
باغ پر از شکوفه ی اندیشه های من .
در دشت چشم های تو - این دشت های سبز -
هر باغ شعر من
پیغام بخش جلوه ی روزان بهتریست .
هر غنچه ،
هر شکوفه ،
هر ساقه ی جوان ،
دنیای دیگریست .
ای سرزمین پاک
من با پرندگان خوش آوای باغ شعر
در دشت چشم های تو ، سرشار هستی ام .
من با امید روشن این باغ پر سرود
در خویش زنده ام .
دشت جوان چشم تو ، سبز و شکفته باد .
گویم ؛
او را به خود فشار م ، بی تاب .
گویم ؛
لب بر لبش گذارم ، پر شور .
ترسم ؛
از دست من ، چو دود گریزد .
ترسم ؛
دندان او ، چو برف شود آب .
تا بادها
با پرده های ساکن باد آس روستا
از آشتی سخن بسراید
دستان چوب پنبه ای من
در خواب های زرد گندمگون
نان :
- تکرار واژه ی برکت - را
از بر کرد .
و بر صف بلند منتظران
شادمانه خواند .