ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان کوتاه -سرنوشت
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
من این داستان کوتاه رو به عشق موسسه حمایت از بیماران سرطانی آرزو نوشتم
امیدوارم بخونید و در راه خیر خواهی قدم بگذارید

من آنچه شرط بلاغ است باتو می گویم تو خواه پند بگیر خواه ملال



هرروز با صدای اذان بر می خواست نماز صبحش را می خواند وبه راز ونیاز با پروردگارش می پرداخت؛او نماز خواندن را از 9سالگی شروع کرده بود.کارهای روزانه اش را انجام می داد وبه سوی مدرسه اش حرکت می کرد ،دختری زیبا و باوقاربود گرچه از نظر مالی مشکلات زیادی داشت ولی هرگز شکایتی به درگاه خداوند نداشت،پدرش کارگر ساده بود که با پولی ناچیزی که به دست می آورد زندگیشان را می چرخاند.آرزو به پدر خود افتخار می کرد و او را عاشقانه دوست داشت.
آرزو هرروز مسافت طولانی را طی می کرد تا به مدرسه برود (او سال دوم دبیرستان بود)،در روستای کوچک آنها افراد معدودی به مدرسه می رفت ؛او به خودش قول داده بود که فردی مفید برای جامعه شود و زحمات پدرش را جبران کند،پدرش هم او را حمایت می کرد زیرا او تنها فرزند خانواده بود.
دختری زیبا وعاقل همه آرزو داشتند تا دختری مثل او داشتند او همه را به خودش جلب می کرد.


روزی از یک روزهایی که از همان راه همیشگی وطولانی وخطرناک به مدرسه می رفت هوا سرد وکمی تاریک بود مه همه جا را فرا گرفته بود ولی او از هیچ چیزی نمی ترسید به حرف هیچ کسی گوش نداد و به سوی مدرسه حرکت کرد ولی حادثه ای رخ داد که برای هرکسی که اگر در آنجا حضور داشت ممکن بود اتفاق بیافتد...خبرش رابه پدر ومادرش داده اند.آرزوی آنها تصادف کرده بود به سوی بهیاری روستا رفتند او سالم بود ولی دکتر ها برای اطمینان خطر گفتند که به یک پزشک متخصص مراجعه بکنند. ولی دختر از پزشکان خواهش کرد تا این موضوع را به پدرو مادرش نگویند چون پدرش پولی نداشت تا او را پیش متخصص ببردو نمی خواست چهره شرمنده پدرش راببیند.

یک سال گذشت در این مدت سرگیجه های دختر شروع شد ولی هیچ وقت به خانواده خود نگفت...ولی روزی از روزها در حالی که کارهای خانه را انجام می داد از هوش رفت ،او را به شهر برده اند.همان چیزی که پزشکان از آن می ترسیدند.او توموری در سر داشت واگر زود عمل نمی شد امکان زنده ماندنش زیر40درصد بود....
پدرش غمگین بود هزینه عمل دخترش را نداشت ومادر ماتم زده...روزها گذشت پزشکان آنهارا به یکی از موسسه های حمایت از بیماران بی بضاعت وسرطانی معرفی کردند.فراخوانی داده اند برای حمایت از دختر جوانی که تومور داشت ....
هیچ کس امیدی نه داشت ....یک هفته گذشت همه ناامید بوده اند ولی دختر به پروردگارش ایمان داشت هرروز دعا می کرد نه تنها برای خود بلکه برای همه بیماران.
در حالی که پزشکان ناامید بودند مرد خیری آمد وهزینه عمل آرزو را پرداخت....


معجزه بود ...دختر جوان از عمل به سلامتی بیرون آمد...به خانه برگشت...
هرروز برای آن مرد دعا می کرد...دختر به زور نام آن مرد را پیدا کرد ...
آرزو مدرسه را پایان داد وبه دانشگاه راه پیدا کرد بعد از 15 سال یک پزشک ماهر وخوش نام شد مدتی در روستای کوچکشان کار کرد وبعد از فوت پدرومادرش به شهر رفت ودریکی از بیمارستان ها کار کرد...یک روز یک بیمار اورژانسی را آورده اند که هیچ یک از پزشکان راضی به عمل آن نبوده اند خطر عمل بالا بود ولی آرزو دلش را به دریا زد وعمل را با موفقیت به اتمام رساند.
بعد ازیک هفته پدرومادر بیمار نزد آرزو رفتند برای تشکر وقدردانی...وقتی نام آنها را شنید برخاست وبه سوی آنها رفت و در برابر آنها زانو زد آنها از کار دکتر تعجب کرده اند ....آرزو خودش را به آنها معرفی کرد...


مرد لبخند زدوگفت که آن موقع فرزندی نداشتند وقتی فراخوان را دیده بوده اند صبر نکرده اند به کمکش شتافتند بعد از چند سال خداوند فرزندی به آنها داده بود ....ولی هرگز تصور نمی کردم که دست سرنوشت این گونه ما را باهم رو درو کند...
دختر لبخندی زد وگفت:از هر دستی بدهید از همان دست خواهید گرفت...خدا پاداش افرانیکوکار را هم دراین دنیا می دهد و هم در دنیای آخرت...


شاید این اتفاق برای هرکسی اتفاق بیافتد بیاید با کمک به هم نوعان خود زندگی را به او هدیه کنیم