ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اگر معلم نگارش بودم...! l فاطمه اشکو کاربر انجمن
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
داستان از خودمه، با ذکر نام کپی شه لطفا.
__________

معلم صدایم میزند و من همزمان با شنیدن ِ اسمم از سوی ِ او به سمتش برمیگردم.
خیلی مهربان با خستگی ای که تو صورتش موج میزند میگوید:
_ مبینا جان، انشای ِ امروزت را بخوان.
بلند میشوم و با لبخند به سمت ِ جایگاه ِ خواندن ِ انشایم میروم. دفترم را تو دستم میگیرم و رو به جمع کلاس میکنم ، سرفه ای بیرون میدهم و شروع میکنم به خواندن.
" به نام خداوند بخشنده ی ِ مهربان "
موضوع : اگر معلم زنگ نگارش بودم!
پدر بزرگ ِ پیر و ناتوانی داشتم که هر روز روبه روی ِ در ِ حیاط مینشست و به کسانی که در حال ِ رفت و آمد تو کوچه بودند نگاه میکرد و کنجکاو مدام میپرسید؟
_ کی بود؟
و همه جوابش را میدادند. تو حیاطشان درختی داشتند به نام کُنار، ما بچه ها به زیر ِ آن درخت میرفتیم و کنار هایش را میچیدیم و میخوردیم.
یک روز که کنار، میوه نداشت من ناراحت شدم و خیلی عصبانی تو خونه نشستم.
پدر بزرگم مهربان پرسید:
_ مبینا صدای ِ چی بود تو کوچه ؟
عصبانی شدم و خیلی تند گفتم:
_ نمیدونم. چرا اینقدر سوال میپرسی؟
هیچی نگفت، حتی جوابم را نداد. بعد ها که از دستش دادم و او فوت کرد فهمیدم که نابینا بوده و نمیدیده، اگر هم سوالی میپرسیده دست ِ خودش نبوده...!
بعد ها زیر ِ درختش مینشستم و به جای ِ کُنار غصه میخوردم. کاش بود و بازهم میپرسید کی بود تو کوچه؟
قدر معلم را دانستن مثل ِ همین مثالی بود که من زدم، ما قدره معلم هایمان را نمیدانیم. چون او خیلی زحمت میکشد و نسبت به غلط های ِ ما نابینا میشود.
دوست دارم معلم شوم، معلم نگارش یا همان انشاء ِ امروزی ها. اما میترسم نتوانم نابینا شوم، میترسم صبر ِ معلم های ِ الانم را نداشته باشم.
اگر معلم نگارش بودم، روز ِ اول کلاس، روزی که نیمکت های ِ مهر ماه، بوی ِ عجیبی میدهند، روزی که دفترها و کتاب ها نو و دست نخورده ست از دانش آموزهایم می خواهم تمام ِ ورقه های ِ دفترشان را سیاه سیاه کنند و هر کدام هدفم را از این کارم هر چه حدس میزنند بنویسند و بیاورند..!
هدف من این است :
_ همیشه بدترین چیزها را ببینید تا قدر ِ خوبی ها را بدانید.
دفترتان را سیاه کردید تا قدر ِ سفیدی های ِ دنیایتان را بدانید.


" بیایید قدر ِ هم را بدانیم. "