ایران رمان

نسخه‌ی کامل: زندگی به من اموخت
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
-من طلاق میخوام ...

خیز برداشتم سمتش تا برای چندهزارمین بار بکوبم تو لبای رژ خوردش ...

-ولم کن سعید بزار بکشمش ...
صدای گرم داداشم بلند شد:
-بس کن ...

- آقا خانوم نظم جلسه رو بهم نزدید لطفا ...
-اخه به چه زبونی بهش بگم طلاقم بده ... دیگه نمیخوامش ... دلمو زده ... بدم زده ...
رگ گردن م باد کرده بود ... خیلی وقته ...

-دهنتو بند تا نبستمش ... حالا دلتو زدم لامروت ... بعد 6 سال و دوماه ؟؟؟ ... چطور موقع ازدواج دنبالم خوب موس موس میکردی حالا که ورشکست شدم افتادی به جدایی ...
-من موس موس میکردم؟؟؟!!! ... من؟؟؟!!!!! ... هه آقارو باش ... کی به جای نخ طناب داد بهم ...
-کی اول چراغ سبز نشون داد بی همه چ ....
-اگه ساکت نشید مجبور جلسه رو کنسل کنم ...
به نفس نفس افتاده بودم .... اشک حلقه زده تو چشمام از درد نبود از حماقت محض بود ...
-من مهریمو میخوام ... تمام و کمال ...

-کوفتم بهت نمیدم ... حیف من الاغ به جای دختر خاله از گل پاک ترم با توی آشغال ازدواج کردم ... فکردم ادمی بدبخت ... انتخاب مادرم انتخاب بود نه توی ...
صدای قاضی ادامه حرفو ازم گرفت:
-از چند ماه پیش بهتون فرصت کافی دادم ... آقای احمدی مهریه زن حقشه از شیر مادر حلال تره ...
چشمای خستمو رو هم گذاشتم و لب زدم:
-میدونم

شونه های مردونم میلرزیدن ... نه از گریه از خشم ... هنوزم یادم نرفته ... جطور تعقیبش کرده بودم ... چطوری سوار ماشین غریبه شد ... چطوری رفتن تو ساختمون ... آخ خدا .... نگفتم ... به روش نیوردم تا بیشتر از این خورد نشم ... محو نشم ... زنم بود ... چطور تونست خدا ؟؟؟ ....
-باشه ... میدم ... همونجوری که میخوای ... فقط واگذارت کردم به خدا ...
***
نگاهم به دخترخالم و شوهرش خیره موند ...
تازه تازه داشت حرفای گنگ مادرم تو ذهنم زنگ میخورد ...
نجابت ... خانومی ...
چیزایی که تو زن خودم پیدا نکرده بودم ...
آهی از اعماق قلبم کشیدم ...

میسوخت ...
حتی نفس کشیدنمم میسوخت ...

***
با پای پیاده قدم زنون زیر بارون رحمت خدا قدم زدم ...
بی ماشین ...
ماشینی که شد مهریه یه زن ...
زن ؟؟؟!!!...
هه ...

واقعا زن بود ؟؟؟!!...
هنوزم که هنوزه لبخند واقعی دخترخالم و شوهرش از ذهنم پاک نشده ...
-چرا خیلی زود دیر میشه ؟؟؟!!! ...
چرا؟