ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان زیبا از یک پدر شهید
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود.

هر روز شهید می آوردند ....

پیرمرد ، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت .

روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد،

شهیدی نظرش را جلب کرد ؛

کمی بالای سر شهید نشست

رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت :

باریکِلاااا ، باریكِلااااا

و بلند شد و به كارش ادامه داد .

یك نفر كه شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد.

پیرمرد نجار تمایلی به صحبت كردن نداشت.

همان یك نفر ، سماجت كرد تا ببیند قضیه ی باریكلا گفتنهای پیرمد چه بوده است.

پیرمرد با همان آرامش گفت : پسرم بود .

چه زیبا فرمود كه المومن كالجبل الراسخ
[عکس: 1421848861138459.jpg]
چقدر صبور بود پير مرد
در آستانه ی روز پدر جهت شادی پدران آسمانی صلوات
چقدر صبورو پر طاقتHuh
یک پدر واقعی maramaramara