مهمان عزیز، خوشآمدید. |
شما میتوانید از طریق فرم ثبتنام در انجمن عضو شوید.
|
برچسب ها |
, , , , , بفرمایید, کوفته, تخم, مرغ, مرغه, گوشت, داستان, “عروسک, دختر, بچه”, center, کتاب, , «مایلی, سایرس», گرمی, است, color, align, , , , , , نیاپایین, اگه, بیایی, پایین, میشی, باباشجاع, مقاومت, حیرت انگیز, این حیوان, در مقابل , تمساح, , , , , دوچرخه, عروس, بوغ, بوغ, uploads, 562f5da28e
|
آمار انجمن |
» کاربران: 21,257
» آخرین کاربر: fatemehkh.71
» موضوعات انجمن: 133,268
» ارسالهای انجمن: 819,010
آمار کامل
|
کاربران حاضر |
ما 111 کاربر حاضر در انجمن دارید » 0 کاربر عضو | 111 مهمان
|
|
|
رمان دانشمند خودخواه | محمودی کاربر انجمن ایران رمان |
ارسالشده توسط: محمودی - ۱۰-۰۵-۹۹، ۰۱:۴۴ ق.ظ - انجمن: کتاب و رمان کاربران انجمن
- پاسخ ها (45)
|
 |
رمان دانشمند خودخواه
ژانر:مذهبی-تاریخی/ تخیلی / کمی پلیسی.
خلاصه:
ترانه خاکسار دختر تک فرزند دو دانشمند ثروتمند ایرانی درسن ۱۰ سالگی با ترور شدن پدرو مادرش/مهبد و هنگامه/ و به اصرار تنها خانواده ش عمو باربد و زنعمو ترنم به امریکا میره.....بعد از مرگ اونا ،ترانه حالا ثروتمندترین زن آمریکا بود و سیاستمداران آمریکایی و تصمیمشان...و رویای کودکیِ ترانه اتفاقات جالب و غیر منتظره ای رو رقم میزنه....
هیچوقت از روی ظاهر قضاوت نکین...با من همراه باشین...رمانی متفاوت...
#پارت1
مقدمه:
همین امروز دیدم دلبرم رفت
یگانه سایه ی روی سرم رفت
فرات و اشک خیمه موج میزد
لب تشنه حسینم از حرم رفت...
با خودخواهی عزیزترینم رو نجات میدم...نمیذارم زجر کُشش کنین...حتی اگه مجبور به کاری بشم که زمان رو به هم میریزه...
با اون چشمای حیله گر ابیش منتظر بود حرف بزنم...هه!...این فکر کرده من احمقم؟...نشونت میدم!.فیشر همونطور خونسرد به من و کلینتون نگاه میکرد
-آوانسیان میدونه؟.
رنگش پرید....میدونستم!
بی توجه به سوالم گفت:
-خوب....حالا کدومو انتخاب میکنی؟
.پای راستمو رو چپ انداختم و دست به سینه به مبل تکیه دادم:پس نمیدونه...
ارنجمو تکیه گاه دستام قرار دادم و خودمو جلوتر کشیدم.با جدیت و گستاخی زل زدم تو چشماش که از ترس گشاد شده بود:
-منو از چی میترسونی؟ تو راجع به من چه فکری کردی کلینتون؟...نکنه یادت رفته من همون ادمی هستم که به جرم تنبیهتون واسه سعی به نفوذ سیستمهای امنیتی خونه م ciaو fbiرو ۲ روز تو تعلیق نگه داشت؟ هوممم؟...یادت رفته آوانسیان اومد التماسم ؟....خودت که اونجا بودی!....شایدم یادت رفته با این همه بدهی تون اگه من ثروتمو از اقتصاد امریکا بیرون بکشم با مخ میخورین زمین؟....(چشمامو درشت کردم)من هیچی واسه از دست دادن ندارم....تو هم هیچی نیستی....پس دهنتو ببند!.
کلینتون قرمز شده و تندتند نفس میکشید.فیشر اما خونسرد بود.باقدم های بلند از در بیرون رفتم.نفس عمیقی کشیدم و به سمت لند کروز آخرین سیستمم رفتم.
بزارین از خودم بیشتر بگم.ترانه خاکسار یه دختر ۲۲ ساله ی دانشمند ،مسلط به ۸ زبان زنده ی دنیا ، مُخِ:فیزیک،شیمی،ریاضی،کامپیوتر،زیست و از همه مهمتر کوآنتوم!...عشق من!.
رسیدم به ویلا.با ریموت درو باز کردم.ازماشین پیاده شدم.نگاهی به حفاظ نامرئی و اشعه لیزری انداختم که روی ویلام درست کرده بودم.به سمت در ورودی رفتم و چشمم رو جلوی حسگر و بعد کف دست راستمو رو حسگر کناریش گذاشتم.از درب آهنی آبی کاربنی گذشتم و وارد ویلام شدم.ویلایی با نمای طلایی-نقره ای.پله مارپیچی ای که به طبقه بالا میخورد.مبلمان سلطنتی طلایی و تلویزیون ال ای دی .کیفمو روی. میز عسلی که جلوی مبل بود گذاشتم و به طرف آشپز خونه بزرگ و مجهزم رفتم.در حال دم کردن قهوه بودم که صدای لرا منو از جا پروند:
-اومدی؟
-هیییننن .
دستمو رو قلبم گذاشتم:
وای لرا....ارومتر....یه اهمی...اوهومی...چیزی!
اروم خندید.
-من میرم بالا بخوابم.
لرا یه تصویر هولوگرامِ که با جاسازی سنسور های لیزری داخل همه ی دیوارا به راحتی تو خونه میچرخه.هر وقتم که من تو فکرم اراده کنم لرا جسمانی هم میشه.
بالا ۵ تا اتاق داشت بزرگترینش با نمای یاسی-بنفش مال من بود یه اتاق با میز توالت و کمد دیواری و اینه قدی.یه تخت بزرگ دونفره
.پرده های یاسی رو کنار زدم و قهوه بدست به بارون خیره شدم.به کلینتون فکر کردم ، به سرگذشتم.به ارزوم و رویای کودکیم....رویایی که به زودی واقعیت میشد. حضور لرا رو حس کردم.به درختای بلند و گلای رز زیرشون نگاه کردم.بارون به سنگفرش های حیاط میخورد.نسیم باعث تکون خوردن تاب دونفره ی گوشه حیاط میشد.
لرا:امروز بچه ها زنگ زدن....برایان بیشتر
. نگاه خیرشو رو خودم حس میکردم.به سمت تخت رفتم که وسط اتاق بود و کلافه روش نشستم:
-وای لرا بس کن!برایان منو دوست نداره...اصلا امکان نداره!
- من مطمئنم...ولی اینا رو بیخیال...کِی بهشون میگی؟.
پوف کلافه ای کشیدم
-:امشب...زنگ بزن به همشون...اونا همیشه باهام بودن....بهشون قول داده بودم به وقتش میگم بهشون.الانم وقتشه.
-باشه پس تو استراحت کن ترتیب دورهمی امشبو میدم
.-مرسی.
به بچه ها فکر کردم.باهاشون تو دانشگاه و سمینار های علمی اشنا شدم.گروه ۶ نفره ی ما معروف بود.۶ تا بچه درسخون که...نه...مخ.خوب یه خلاصه بگم:((میشل و مایکل روبینِشتاین دوقلوهای همسان .مخ ریاضی و مسلط به ۴ زبان.۲۳ ساله شونه .پوست سفید،چشمای درشت سبز لجنی شیطون با مژه های بلند،لب های کوچیک صورتی و بینی متناسب، ابروهای هلالی که شیطنت به صورتشون میده .وموهای زیتونی رنگشون.میشل خوش اندامه و مایکل یه کم ورزشی میزنه./ شارلوت پِتِرسون:۲۲ساله.مخ شیمی و کوآنتوم.مسلط به ۵ زبان.اولین چیزی که تو صورتش به چشم میاد لبای قلوه ای سرخ و چال گونه اشه.موهای قهوه ای با فر درشت و چشمای زیتونیش ابروهای باریکی که مهربونیش رو بیشتر به چشم میاره.بینی زیبا و پوست سبزه اش. ناگفته نماند که تک فرزنده/نیکلاس آدلِر:۲۴ ساله.مخ کامپیوتر.مسلط به ۶ زبان.تک فرزند.ابروهای مردونه.چشمای آبی وحشی .موهای طلایی مایل به قهوه ای.لب و بینی متناسب.و بدنی عضلانی./برایان جونز:۲۴ ساله.مخ کامپیوتر.فیزیک.شیمی.کوآنتوم.و ریاضی.مسلط به ۸ زبان و تک فرزند.موهای قهوه ای که به بالا میزنه.لب و بینی متناسب.پوست برنزه .چار شونه و قدبلند با هیکلی عضلانی که واسش زحمت کشیده.اولین چیزی که تو صورتش نظر ادمو جلب میکنه چشمای سورمه ایشه که توش رگه های طلایی داره با مژه های بلند.ابروهای مردونه و پر.....
*****
تو اینه به خودم نگاه کردم.موهایی که تا گودی کمرم میرسید به رنگ قهوه ای سوخته و ابروهایی به همین رنگ به شکل ۸ که به چهره ارومو و غمدیده مو جدیتر میکنه.پوست سفید که با چشمای طوسی و خمارم که بر اساس شرایط هوا و رنگ لباسم تغییر میکنه تضاد جالبی داره.و مژه های پرپشت و بلندم.لبای قلوه ای و سرخم که نیاز به رژ زدن نداره.
یه لباس کلفت یقه اسکی به رنگ شیری با جین سورمه ای پوشیده بودم.موهامو با یه تل پارچه ای شیری رنگ از تو صورتم جمع کردم...
بعد از احوالپرسی با بچه ها کنار لرا رو مبل دونفره نشستم.بچه ها زبان فارسی رو دوست داشتن و دوست شدن با من باعث انگیزه بیشتر واسه یاد گرفتن این زبان بود براشون.بیشتر با من فارسی حرف میزدن.
مایکل:کی هست؟
-هان؟ چی میگی؟.
با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:
-همون یار دیرین که واست حواس نذاشته دیگه....
میشل:حالا اسمش چی هست شیطون؟ما الان باید بفهمیم؟.
چشمم افتاد به ابرو های و مشت های گره شده ی برایان که نیکلاس دستشو گذاشت رو دست مشت شده اش
.-چی میگین شما خواهر وبرادر؟یار دیرین دیگه چه صیغه ایه؟.
میشل با تعجب پرسید:صیغه؟
-اه بابا منظورم اینه که چرا چرت و پرت میگین؟....نوچ نوچ تقصیر شما نیس میدونم کلا ذهنتون منحرفه.
میشل سیبی به طرفم پرت کرد:خودتی!
. برایان:صبح کجا بودی؟
-هوووففف پیش کلینتون!.
اخمای بچه ها در هم شد
.نیکلاس:عوضی!چی میگفت؟
. بیخیال شونه بالا انداختم:
-دری وری!.تهدید کرد...
برایان پرید وسط حرفم:
تو چی گفتی؟
-هیچی بهش یاداوری کردم که من هیچی واسه از دست دادن ندارم و اینکه اوانسیان و به زانو در اوردم
. لرا:بچه ها الان موضوع مهمتر از کلینتون و اوانسیانه....البته واسه بعد شام.
***
-بچه ها ازتون میخوام تا اخر حرفامو خوب گوش کنین ...من یه دختر ایرانی ام و دینم اسلامه...ادعای هیچی ندارم...ولی یکی تو دین من هست که من از بچگی عاشقش بودم...اسمش امام حسینه ...یه عربه...ولی مَرده...درست مثل پدر و جدش و برادراش...دشمنای اسلام بهش ظلم وحشتناکی کردن...(شروع کردم و از همه چی واسشون گفتم .با اشاره با لرا فهموندم وقتشه.لامپا که خاموش شد چند تا روضه پخش کردم و چندتا فیلم به اضافه ی مختار نامه نشونشون دادم.پسرا واسه غرورشون فقط اشک تو چشاشون حلقع شد ولی شارلوت و میشل با بهت تماشا کردن و گریه کردن.
نیکلاس با صدای دو رگه ای گفت:
-این اخر نامردیه!.
اشکامو پاک کردم و ادامه دادم:
-۵ سال پیش یه پروژه رو شروع کردم که(به برایان نگاه کردم .. تو اون تاریکی ک فقط نور تلویزیون یکم فضا رو روشن کرده بود دیدم که چشاش سرخ بود)برایان یه چیزیایی فهمید و باسوتی که دادم همتون فهمیدین...قول داده بودم به وقتش بگم.الانم وقتشه...من رو یه دروازه کوآنتومی کار میکردم که بتونم برم به۱۴۰۰ سال پیش و جلوی این جفا رو بگیرم...این ارزوی کودکیم بود....و حالا واقعی شده...
برایان بهت زده زمزمه کرد:
-ترانه!...
ادامه دادم:
-طبق تاریخ الان یک هفته به عرفه مونده...روزی که مسلم پسرعموی امام شهید میشه و روزی که ایشون به سمت کربلا میان....وقت زیادی ندارم....باید یه سر برم عربستان و دینار تهیه کنم....تو این راه به کمکتون نیاز دارم. ولی تصمیم با شماست.
ساکت شدم.برایان کلافه دست بین موهاش میبرد.نیکلاس پاشو تکون میداد و میشل ومایکل تو فکر بودن.
شارلوت اما بی مکث گفت :
-من تا تهش هستم...نمیذارم اون بچه های کوچیک بمیرن.
لبخندی به مهربونیش زدم.نیکلاس بهت زده بود.این اواخر متوجه علاقشون به هم شده بودم
.نیکلاس محکم گفت
-:منم تا تهش هستم.
برایان عصبی فریاد زد:
-همه تون دیوونه شدین!...ترانه خودتو به کشتن میدی!. خونسرد گفتم:
-اولا کی اهمیت میده! من نه کسی رو دارم که نگرانم بشه نه کسی که نگرانش بشم(چهره بچه ها غمگین شد از اینهمه سرد بودنم)دوما من قرار نیست بمیرم...
.از جام بلند شدم:
-۳ روز بیشتر بهتون فرصت فکر کردن نمیدم...اگه تنهامم بذارین من خودم میرم.
در اتاق و بستم و تنمو رو تخت انداختم.چه اونا بیان چه نیان....من میرم و نمیذارم تاریخ دوباره تکرار بشه.
هر اتفاقی هم ک بیوفته... من،کم ،نمیارم!
********
|
|
|
رمان راز ریما| ژاله ی صفری کاربر انجمن ایران رمان |
ارسالشده توسط: ژاله صفری - ۲۰-۱۱-۹۸، ۱۲:۴۲ ب.ظ - انجمن: کتاب و رمان کاربران انجمن
- پاسخ ها (87)
|
 |
نام رمان: راز ریما
نویسنده: ژاله صفری
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
رمان " راز ریما " قصهی زندگی انسانهایی است که تعدادشان در جامعه کم نیست، کسانی که در نهایت استیصال دست به کارهای غیر معقول میزنند و سعی در خاتمه دادن به زندگی که قادر به ادامهاش نیستند دارند و از طرفی " پرسام" که او هم با این آدمها دردی مشترک دارد ولی زاویهی نگاهش به زندگی با آدمهای ناامید و عاصی متفاوت است و در جریان داستان میشود نقطه ی امید و اتکا برای اطرافیانش، میشود نور امید و انگیزه برای ادامهی زندگی.
مقدمه:
رمان" راز ریما" از جامعه میگوید و از مردمانش، از هرج و مرجی که مدتهاست گریبانشان را گرفته، از مشکلات لاینحل، از فقر، از ثروت، از درماندگی و استیصال میگوید، از رازهای مگو و بالاخره از عشقی پایدار و کم نظیر.
|
|
|
رمان فرار از این گمان|openworld کاربر انجمن ایران رمان |
ارسالشده توسط: open☠ world - ۲۱-۰۸-۹۸، ۰۸:۳۱ ب.ظ - انجمن: کتاب و رمان ایرانی
- پاسخ ها (5)
|
 |
رمان:فرار از این گمان
نویسنده:openworld
ژانر:اجتماعی |عاشقانه | درام| جنایی
خلاصه:درباره ی شقایق دختری که به خاطر جرمی که مرتکب نشده میوفته زندان و چند سال بعد آزاد میشه ولی دیگه هیچ چیزی مثل قبل نیست همه اونو به چشم یه قاتل میبینن و زمانی که به خونه ی جدیدش میره و تموم زندگیش با ورود پیانویی که توی خونش با الیاس پسری که صاحب پیانوست عوض میشه جوری که امیدش به زندگی دوبرابر میشه و زندگی بی رنگش دوباره رنگ خواهد گرفت با ورود کسی که غم رو از وجودش پاک میکنه ولی وقتی در آخر میفهمه الیاس....
مقدمه:
انند سیـ ـگار مانده ام
میان دو انگشت روزگار
نه مرا میکشد
نه خاموشم میکند
فراموش کرده که
دارم میسوزم...
دارم میسوزم از حسرت یک نگاه...
|
|
|
|