امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| فخرالدین عراقی
#1
با من دل شده گر یار نسازد چه کنم؟ دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که اندوه او میسازم وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت بگویید آخر تا غمش لحظه ای جانم نگذارد چه کنم؟
خود گرفتم که سراندر ره عشقش بازم با من آن دوست اگر عشق نبازد چه کنم؟
یار ما درد زمن هیچ نپرسید مرا یار یکبار دگر آه که پا زد چه کنم؟
چند گویند مرا صبر کن ار لشگر مرگ بر من از گوشه ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟

فخر الدین عراقی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
عشق شوری در نهاد ما نهاد / جان ما در بوته ی سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند / جست و جویی در درون ما نهاد
از خُمستان جرعه ای بر خاک ریخت / جنبشی در آدم و حوّا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود / لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
یک کرشمه کرد با خود آن چنانک / فتنه ای در پیر و در برنا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان / حُسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عِراقی را بدید / نام او سر دفتر غوغا نهاد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی

همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی

مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی

ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی

سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی

به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی

در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد
که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات

گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات

خواهی که راهابی بیرنج بر سر گنج

می بیز هر سحرگاه خاک در خرابات


یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد

با صد هزار خورشید افتد تو را ملاقات


ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد

نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات


در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا

در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات


تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی

حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات


تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟

کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات


تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی

میدان که میپرستی در دیر عزی و لات


در صومعه تو دانی میکوش تا توانی

در میکده رها کن از سر فضول و طامات


جان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی

مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات


لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟

انداز خویشتن را در بحر بینهایات


تا گم شود نشانت در پای بینشانی

تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات


چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی

اسرار غیب بیند در عالم شهادات
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است

هشیاری و مستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز

آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است


اسرار خرابات بجز مست نداند

هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟


تا مستی رندان خرابات بدیدم

دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است


خواهی که درون حرم عشق خرامی؟

در میکده بنشین که ره کعبه دراز است


هان! تا ننهی پای درین راه ببازی

زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است


از میکده ها ناله دلسوز برآمد

در زمزمه عشق ندانم که چه ساز است؟


در زلف بتان تا چه فریب است؟ که پیوست

محمود پریشان سر زلف ایاز است


زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت

جان همه مشتاقان در سوز و گداز است


چون بر در میخانه مرا بار ندادند

رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است


آواز ز میخانه برآمد که: عراقی

در باز تو خود را که در میکده باز است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
مشو، مشو، ز من خسته دل جدا ای دوست

مکن، مکن، به کفاند هم رها ای دوست

برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برس

بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست


بیا، که بی تو مرا برگ زندگانی نیست

بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست


اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد

من غریب ندارم مگر تو را ای دوست


چه کرده ام که مرا مبتلای غم کردی؟

چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟


کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟

که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست


بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل

برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست


از آن نفس که جدا گشتی از من بیدل

فتاده ام به کف محنت و بلا ای دوست


ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده

مرا بر آتش محنت میازما ای دوست


چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست

مخواه بیش زیان من گدا ای دوست


ز لطف گرد دل بیغمان بسی گشتی

دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست


ز شادی همه عالم شدست بیگانه

دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست


ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم

که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست


ز همرهی عراقی ز راه واماندم

ز لطف بر در خویشم رهی نما ای دوست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

در دو عالم زو نشان و نام نیست

پی به کوی او همانا کس نبرد

کاندر آن صحرا نشان گام نیست


در بهشت وصل جان افزای او

جز لب او کس رحیق آشام نیست


جمله عالم جرعه چین جام اوست

گرچه عالم خود برون از جام نیست


ناگه ار رخ گر براندازد نقاب

سر به سر عالم شود ناکام، نیست


صبح و شامم طره و رخسار اوست

گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست


ای صبا، گر بگذری در کوی او

نزد او ما را جزین پیغام نیست:


کای دلارامی که جان ما تویی

بی تو ما را یک نفس آرام نیست


هرکسی را هست کامی در جهان

جز لبت ما را مراد و کام نیست


هر کسی را نام معشوقی که هست

میبرد، معشوق ما را نام نیست


تا لب و چشم تو ما را مست کرد

نقل ما جز شکر و بادام نیست


تا دل ما در سر زلف تو شد

کار ما جز با کمند و دام نیست


نیک بختی را که در هر دو جهان

دوستی چون توست دشمن کام نیست


با عراقی دوستی آغاز کن

گر چه او در خورد این انعام نیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
سر به سر از لطف جانی ساقیا

خوش تر از جان چیست؟ آنی ساقیا

میل جان ها جمله سوی روی توست

رو، که شیرین دلستانی ساقیا


زان به چشم من درآیی هر زمان

کز صفا آب روانی ساقیا


از می عشق ار چه سرمستی، مکن

با حریفان سرگرانی ساقیا


وعده ای میده، اگر چه کج بود

کز بهانه در گمانی ساقیا


بر لب خود بوسه ده، آن گه ببین

ذوق آب زندگانی ساقیا


از لطافت در نیابد کس تو را

زان یقینم شد که جانی ساقیا


گوش جان ها پر گهر شد، زان که تو

از سخن در میچکانی ساقیا


در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش

آشکارا و نهانی ساقیا


نیست در عالم عراقی را دمی

بر لب تو کامرانی ساقیا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
جانا، نظری، که دل فگار است

بخشای، که خسته نیک زار است

بشتاب، که جان به لب رسید است

دریاب کنون، که وقت کار است


رحم آر، که بی تو زندگانی

از مرگ بتر هزار بار است


دیری است که بر در قبول است

بیچاره دلم ، که نیک خوار است


نومید چگونه باز گردد؟

از درگه ات، آن کامیدوار است


ناخورده دلم شراب وصلت

از دردی هجر در خمار است


مگذار به کام دشمن ، ای دوست

بیچاره مرا ، که دوستدار است


رسواش مکن به کام دشمن

کو خود ز رخ تو شرمسار است


خرم دل آن کسی، که او را

اندوه و غم تو غمگسار است


یادیش ازین و آن نیاید

آن را که، چو تو نگار، یار است


کار آن دارد، که بر در تو

هر لحظه و هر دمیش بار است


نی آنکه همیشه چون عراقی

بر خاک درت چو خاک خوار است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت

وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه

ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت


دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم

گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت


فراق یار بیرحمت مرا در بوته زحمت

گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت


چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد

ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت


ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد

وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت


و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی

که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,529 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,133 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,607 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۰۳ ق.ظ)، خانوم معلم (۳۱-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۷ ب.ظ)، Ar.chly (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۷:۲۹ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۴۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان