امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| فخرالدین عراقی
#71
ناگه بت من مست به بازار برآمد

شور از سر بازار به یکبار برآمد

بس دل که به کوی غم او شاد فروشد

بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد


در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد

مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد


در کوی خرابات جمالش نظر افگند

شور و شغبی از در خمار برآمد


در وقت مناجات خیال رخش افروخت

فریاد و فغان از دل ابرار برآمد


یک جرعه ز جام لب او می زدهای یافت

سرمست و خرامان به سر دار برآمد


در سوختهای آتش شمع رخش افتاد

از سوز دلش شعلهٔ انوار برآمد


باد در او سر آتش گذری کرد

از آتش سوزان گل بی خوار برآمد


ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت

صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد


باد سحر از خاک درش کرد حکایت

صد نالهٔ زار از دل بیمار برآمد


کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟

کز بوک و مگر جان خریدار برآمد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#72
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش

نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش

لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او

رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش


لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی

شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش


به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن

سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش


چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم

که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش


منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم

منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش


ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی

پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#73
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد

برای ما لب نوشین شکر افشانش
تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن

خرابی ای که کند باز چشم فتانش
به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا

که در بهشت نیارد به هوش رضوانش
خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی

که غمزه خوش ساقی بود خمستانش!
ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو

گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش
ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز

همیشه نام نهی آفتاب تابانش
ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی

خود التفات نبودی به آب حیوانش
نگشت مست بجز غمزه خوش ساقی

ازان شراب که در داد لعل خندانش
نبود نیز بجز عکس روی او در جام

نظارگی، که بود همنشین و همخوانش
نظارگی به من و هم به من هویدا شد

کمال او، که به من ظاهر است برهانش
عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند

برای آنکه منم در وجود انسانش
نگاه کرد به من، دید صورت خود را

شد آشکار ز آیینه راز پنهانش
عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟

نبود در همه عالم کسی نگهبانش
مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد

بدو سپرد امانت، که دید تاوانش
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,502 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,120 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,591 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۰۳ ق.ظ)، خانوم معلم (۳۱-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۷ ب.ظ)، Ar.chly (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۷:۲۹ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۴۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان