امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
رویاهای من :)
#1
قبلا رویاهای من خیلی کوچیک بود اونقدر کوچیک که توی جیبم جا میشد! و وقتی که بهش می رسیدم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. رویاهای کودکیم همینطور ادامه پیدا کرد تا به الان که بزرگ شدم ولی رویاها هنوزم باهامن.
قبلنا رویاسازیم خوب نبود و باعث میشد هی عصبی بشم تا اینکه فهمیدم
" رویاها چیزایی هستن که به حقیقت نمیرسن "
البته نه هیچوقت ولی کم:)
شروع کردم به رویاهای غیرممکن... مثه پرواز کردن مثه قوی بودن و...
آره! من شروع کردم به ساختن رویاهای جدیدم... و جالب این بود که دیگه عصبی نمیشدم و از این همه نرسیدن خسته نمیشدم داشتم به خودم دروغ میگفتم و باور میکردم ...
" در واقع رویا بهترین دروغ زندگیه چون تو فکر میکنی که میتونی اینکارو انجام بدی" ولی اینطور نیست
و من شروع کردم به بازگو کردن رویاهام برای دیگران... اما اونا هی منو نهی میکردن از اینکار میگفتن نمیترسی که رویاهات به حقیقت تبدیل بشه؟ و من با خودم فکر کردم که " اگه رویاهام منو نمیترسونن پس به اندازه کافی بزرگ نیستن"
ایندفعه شروع کردم به بزرگ کردن رویاهام اونقدر بزرگ شدن که من وقتی به خودم اومدم دیدم که رویاهام ترسناک شدن... ترسناک تر از تصورم... مثه مرگ ... سعی کردم دیگه رویا نسازم ولی نمیشه... رویاها جزئی از زندگی من شده بودن... دلم برای اون رویاهای کوچیک تنگ شده بود... رویاهایی که دیگه زنده نیستن... وقتی که اونا خاک شدن احساس کودکانه منم خاک شد...
الان فقط من موندم و رویاهایی که هنوزم ازشون میترسم ... :)
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
(۲۲-۰۸-۹۵، ۰۵:۴۹ ب.ظ)دختربهار نوشته: رویا خوبه،چون انسان آزاده وتوذهنش میتونه به هرچی که می خوادبرسه



درسته ولی همیشه خوب نیست
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
شاید امشب یه تاب متحرک منو آروم کنه. بدم نمیاد چشامو ببندم و خودمو روی تاب کودکیم تصور کنم. موهامو پشت سرم جمع نکنم این بار! بلکه تو هوا رها کنم. هیچ روسری سفید با تارهای طلایی دور گردن م محصور نباشه. وقتی میدوم سمت تاب، هیچ چشمی به من حس ناخوشایند نده! صدایی نشنوم: «های دختر! عیبه! تو دیگه بزرگ شدی! نباید بدوی! تاب سواری برات زشته! مردم چی میگن!!»
مردم چیزی نگن! اگه میخوان بگن بلند نگن که من نشنوم!...
امروز منو یه تاب و حرکت ملایمش آروم خواهد کرد. تابی که منو از گذشته‌ام رها کنه و هر روز منو تازه و تازه‌تر کنه. بهم نگید درگیر گذشته‌ام خیر! قبول ندارم که گذشته‌ها گذشته! زیرا که همین امروز هم کسایی هستند که در حسرت همون گذشته به دنبال بر هم زدن آرامش آدم هستند.
حرکت ملایم یه تاب رو دوست دارم.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
قدم میزنم بین یک مشت مردم شاد... خیلی دلم میخواد بدونم پشت این قیافه های شاد چه غم محکمی نشسته ... خودم و از همه قایم میکنم نمیخوام منو ببینن... هنوزم راه میرم...
دلم میخواد سر راه یکیشون بمونم و بگم: هی فلانی تو چرا انقدر شادی؟ به من دردت و بگو ما همه همدردیم
اون با تعجب به من نگاه کنه خنده اش خشک بشه و بگه درد من نامردیه...!
بگم غصه نخور درد همه ما اینه
بعد به راهم ادامه بدم برم میدون شهر جایی که همه مردم خوشحالند. با ماشین دور میدون دور میزنن... انگار نه انگار که آدما دورشون زدن ... دلم میخواد برم اونطرف خیابون جلوی یکی وایسم و بگم تو دیگه چته؟
بگه عاشق شدم
بهش بگم عیبی نداره میگذره.
همه قهقهه ها کم کم تبدیل به هق هق میشه... میبینی؟ درست برعکس... تو این جمع فقط یه دیوونه نشسته و میخنده...
بهش میگم تو چرا میخندی؟ تو که درد نداری نمیفهمی!
اونم بگه که دردم اینه که بیشتر از همه فهمیدم
و من برمیگردم به عقب... جایی که رل زدنش و تبریک گفتم... بغض میکنم و دوباره به عقب میرم... جایی که بهم گفت عاشقتم
یه قطره اشک میریزم... دوباره عقب تر و عقب تر و عقب تر...
جایی که بهم گفت میای باهم باشیم؟
و من اینار بگم نه! مزاحم نشو من از این لوس بازیا متنفرم...
و اون دلخور شه و بره و من خوشحال از اینکه دیگه عاشق نمیشم...
برمیگردم به جلو قطره های اشک رو زمینه زیر لب میگم راست میگی
دیوونه میخنده ولی نه یک خنده معمولی یه خنده غمناک... منم کم کم میخندم انگار که منم دیوونه ام و ناگهان همه میخندند...
و زندگی دوباره عادی میشه مثل روز اول با این تفاوت که دردها پنهان اند ... دیوانه ها دیگه غم ندارند ... و من هم حسی ندارم
#توهم :)
#پایان :)
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
-عاشقتم :)
- من بیشتر :)
دخترک اینارو میبینه و بی صدا گریه میکنه. براش سخته که باور کنه اون کسی که عاشقش بود دیگه نیست.
روز اول با گریه تموم میشه... بعد با بی حسی
و بعدش کم کم سعی میکنه فراموش کنه...
میره تو خیابون، صدای قدماش انقدر بلنده که همه به سمتش برمیگردن ...
ناگهان می مونه! یکی داره دستش و تکون میده. تعجب میکنه و لبخند میزنه :)
آروم آروم میره سمتش اون دستش و بلند میکنه تا دخترک بگیره، دخترک دستش و میذاره رو دست اون و بعد نرسیده بهش غیب میشه :)
اون دیگه نیست! دست دخترک خشک شده رو هوا میمونه. دور خودش میچرخه ولی کسی نمیبینه. آروم دستش و میندازه پایین و با صدای آروم میگه که "بازم خیالاتی شدم" :)
#توهم :)
#پایان :)
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
13 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۲۹-۰۵-۹۶, ۰۹:۱۸ ق.ظ)، farnoosh-79 (۲۲-۰۸-۹۵, ۰۶:۳۲ ب.ظ)، برف سیاه (۲۸-۱۰-۹۵, ۰۳:۰۰ ق.ظ)، ثـمین (۲۲-۰۸-۹۵, ۰۷:۲۵ ب.ظ)، فاطمه۲۷ (۰۲-۰۹-۹۵, ۰۲:۱۱ ق.ظ)، d.ali (۰۱-۰۶-۹۶, ۰۵:۳۰ ق.ظ)، .AtenA. (۱۹-۱۰-۹۵, ۰۱:۲۵ ق.ظ)، ایانا (۰۷-۰۴-۹۸, ۰۱:۰۲ ق.ظ)، دختربهار (۳۱-۰۶-۹۶, ۱۱:۱۰ ب.ظ)، :)nafas (۲۸-۱۰-۹۵, ۰۷:۰۹ ب.ظ)، taranomi (۰۴-۰۶-۹۶, ۰۷:۴۸ ب.ظ)، author (۰۲-۱۲-۹۶, ۱۰:۰۹ ب.ظ)، arom (۰۱-۰۵-۰, ۰۷:۵۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان