امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ثمین نوشت|خط خطی های ذهن من
#1
اینجا یه تاپیک اختصاصی برای نوشته های ثمین است
ورود همه آزاد است ieir
اما لطفا اگه نقد و نظری دارید ،
قدم رو چشمم بذارید و تشریف بیارید پروفایلم
ممنونم
mara


**********************************************

غزل داستان : آشیانه امن

بیا پریا..دست های کوچکت را به من بسپار... آشیانه ی امن تری برایت سراغ دارم.
بیا از شر آدم ها، به جنگل پناه ببریم .
آنجا هنوز ساکنانش ذاتشان را به شیطان نفروخته اند .
هیچ گرگی در لباس میش به تو نزدیک نخواهد شد.
نیش مار زهرآگین تر از نیش زبان مردم نخواهد بود.
بیا به جنگل پناه ببریم ...هر چند آنجا از وجود آدم ها خالیست ،اما تا دلت بخواهد اکسیژن ناب انسانیت در هوایش دارد که می شود همه اش را لاجرعه سر کشید.


دخترکم ... کاش بدانی گرگ ها وحشی تر از بدو خلقت نشده اند .... شیرها درنده تر از روز اول نیستند ... گنجشک ها هنوز راه غریزه می پیمایند.
گیاه خواران تغییر ذائقه نداده اند و میلی به دریدن و خون خوارگی ندارند . آنجا هنوز هم که هنوزه مرغ عشق ،بی هوا عاشق می شود و بی پروا عاشقی می کند.
قناری ها آوازشان را بی ریا ،بذل و بخشش می کنند.
سیاستِ باران ،یک بام و دو هوا باریدن نیست .
آفتاب کم فروشی نمی کند ! به اقاقی همان اندازه می بخشد که به بوته های گون.
رود همان اندازه طاووس را سیراب می کند که زاغ را.
آسمان همه جای جنگل ، همین رنگ است .
بیا پریا...بیا به جنگل پناه ببریم . آنجا خیال مادرت آسوده تر است . نسل بعدی حیوانات وحشی تر از اجدادشان نیستند.
دخترم ... از مادرت بپذیر و محبتت را پای گیاهان بی ریشه، اسراف نکن.دنیا همین الانش هم از کمبود محبت در رنج است ، ریه هایش عفونی شده و مدام دارد خون بالا می آورد!
از دست این موجودات دوپای بی عاطفه، به خدا و طبیعت پناه ببر... آنجا که باشی مادر هم می تواند چشم روی هم بگذارد و چند صباحی در آرامش بمیرد.
دخترکم ...وصیت می کنم که جسمم را زیر همان بوته یاسی که دوستش دارم دفن کنی .روحم میل عجیبی دارد که با عطر یاس های سپید وحشی، عشق بازی کند.
من عاشق خواهم مرد ...عاشقِ تو ! و روحم آسوده خواهد بود از اینکه تو را از دنیای وجدان های به خواب رفته، بیدار کردم و کشان کشان به اینجا آوردم .به جایی که قانون های آدم ها به شدت ،بی اعتبار است ...هر که بامش بیش برفش بیش نیست!...اینجا نان و نرخ روز مفهومی ندارد ...اینجا سفره ای پهن است و همه گرد هم نشسته ، نان می خورند.
همینجا بمان و هرگز به دنیای آدم ها نزدیک نشو ... درگیرشان می شوی و درگیر شدن درد دارد .آدم ها بی رحمند ...مهر زیادی پای گلدان آدم ها ریختن ، ریشه های ادراکشان را می پوساند .
آه دخترکم ... بدان که هر اندازه به سار محبت کنی بیشتر دوستت خواهد داشت و باد غرور به غبغب نخواهد انداخت .اینجا جنگل است ...همان جنگل صده های گذشته و دهه های آینده!
این را بدان که وجدان های حیوانی هنوز بیدار است .اینجا هنوز هم هیچ پرنده ای تشنگیش را با خون هم نوعش سیراب نمی کند و هیچ کبوتری را نمی بینی که از سربریدن هم نوعش، بی تاب نشود و تب نکند .
حیوانات هنوز مردانگی در وجودشان نمرده ...اگر نبردی هست ،تن به تن است...چشم در مقابل چشم ، دندان مقابل دندان است .
کفتار برای رفع گرسنگی گله ای را تارو مار نمی کند.اینجا هیچ حیوانی دشمنش را به رگبار و آتش و خمپاره نمی بندد .

بیا پریا ..دست های کوچکت را به دست من بسپار... آشیانه ی امن تری برایت سراغ دارم...بیا به جنگل پناه ببریم ... دنیای آدم های بیرحم ، ارزانی خودشان !

پایان غزل داستان ./ [عکس: mara.gif]
سپاس شده توسط:
#2

دلنوشته: محرم

چند ساعتیست بغض مانند کبوتری جلد در گلویم نشسته . بغضی که هر چه فکر میکنم دلیل هبوطش را درک نمی کنم.آب که مینوشم پایین که نمیرود،هیچ! ... سنگین و سنگین تر هم می شود. حالم بسی عجیب شده ... دلم ویار عجیبی دارد ... روزه آب ، لب تشنه ، نماز ظهر روی شن های داغ کرب بلا.
مرغ دلم هوایی شده و مدام پر می کشد تا پشت ضریحی که قبر شش گوشه را قاب گرفته .... امروز به طرز غریبی رئوف القلب شده ام ... مدام دلم گریه می خواهد ... صبح زجه ی طفلی شش ماهه، دلم را آشوب کرد . اصلا همین چند لحظه پیش، حتی توالی چند واژه ی ساده، توانست دلم را درگیر پیچیدترین احساس دنیا کند.ح -سین -ی ِ-نون نقطه!

تمام امروز بغض با سیبک گلویم پایین و بالا شده.بغضی که هنوز هم دلیل حضورش برایم گنگ و ناشناخته است .حال شب شده . صدای غریبی سکوت شهر را می شکند .صدای پای دسته دسته مردم سیاه پوش که غمی هزارساله را بر دوش می کشند . با پای دل پای پنجره میروم ، پیشانیم را به شیشه داغ ِاحساسم می چسبانم ..بغضم که می شکند ...اشکم که می ریزد ... تازه میفهمم دردم چه بوده . محرم آمده . یکباره از خواب غفلت بیدار می شوم ...اشک هایم باران می شود ، سیل می شود و فرو می ریزد ... حال می فهم که چرا تربتِ هزارساله، هنوز هم تر است. به گمانم عاشقی باید همین باشد.

ثمین
[عکس: mara.gif]
سپاس شده توسط:
#3
داستان کوتاه : بازگشت

دستگیره در اتاقم را آهسته می چرخانی. سنگینی نگاهت را پشت پلک های بسته ام حس می کنم و غم محصور در صدایت ، دریای مواج دلم را طوفانی می کند : "سلام ..دختر عمه". سال هاست دلم برای "گلنار" صدا شدن با صدای تو، تنگ است.
بلوغ و شرم و حیا، دوستان زمان کودکی را از هم سوا کرد. نگاه های دزدانه ماند و لبخندهای یواشکی ، غافلگیر شدن نگاه تو ماند و گونه های گل انداخته ی من. صدای "عزیز" در شلوغی سالن می پیچد: " کدومتون میره از باغچه یه سبد سبزی بچینه ؟".
نمی دانم چه بر سر لحظه هایت هوار می شود که یکباره نگاهت رنگ غم می گیرد و می پرسی :"گلنار.. مگه این کاری نبود که تو همیشه ، انجامش می دادی؟ ...پاشو دختر خوب ... پاشو!".
محال است خواسته تو را زمین بگذارم . از تختخواب پایین می خزم، آهسته از کنارت عبور می کنم و وقتی می بینم که سایه به سایه داری دنبالم می آیی، قند در دلِ لحظه هایم آب می شود .
در آشپزخانه عطر خوش برنج را به ریه هایم می کشم .صدای جلز و ولز مرغ ها، در ماهی تابه شنیدنی است. چشم می گردانم و نگاهم از روی دیس های تزیین شده ی سالاد سر می خورد و آنطرف تر خواهرت را می بینم که دارد شیرینی های کره ای را با سلیقه در ظرف کریستال می چیند و به سها ، دختر عمو رضا که دزدانه از کاسه ی آجیلِ شب یلدا ، بادوم و کشمش برداشته ، اخم می کند .
صدای خنده دسته جمعی آقایان در فضای گرم سالن می پیچد و بر لب های خانوم ها، نقش لبخند می زند . در شلوغی و گرمای آشپزخانه عمه مهوش ، بادی زیر روسری ساتنش می اندازد و با اشاره ابرو، به نگاه غمگین مادرم که دقایقی است روی سبد ِرها شده روی کانتر خیره مانده ، اشاره می کند . تو سبد را از روی کانتر چنگ می زنی و به سمت حیاط، پا تند می کنی. تا خود حیاط دنبالت می آیم و غر می زنم:" بذار خودم انجامش بدم!" . و تو امروز به طرز عجیبی لجباز شده ای و مرا نادیده می گیری.
زیر بوته گل های سرخابی رنگِ کاغذی، می ایستم و دست به بغل ، به دیوار دلخوری تکیه می زنم . باد در موهای لختت می دود و آشفته شان می کند .
ریز می خندم و مسیر نگاه غمگینت را دنبال می کنم. نگاهم با نگاهت همسفر می شود و از شیشه ی غبار گرفته پنجره ی اتاقم عبور می کند و روی صورت دختر جوانی که در یلداترین شب سال در سکوت و سکونی خلسه آور به خواب رفته است ،ثابت می ماند. لب هایت آهسته می جنبد :"گلنار...شده هفت ماه... هفت ماهه که چشمای قشنگتو بستی و آروم تر از همیشه خوابیدی...بیشتر از این منتظرم نذار...برگرد".
رطوبت چشمانت را با پشت دست می گیری . سبد پر از سبزی را بغل می زنی ، راه آمده را بازمی گردی و نمی بینی که گلنار پشتِ دریچه، دارد بعد از ماه ها لبخند می زند.

mara
سپاس شده توسط:
#4


دیروز در عین ناباوری عشق را در یک اتوبوس شهری ملاقات کردم . مقصدمان یکی نبود اما اتوبوس ما را در مسیر مشترکی پیش می برد. من دست زیر چانه زده بودم، در خود مچاله شده بود و داشتم بی هدف رودخانه خشکیده شهرم را می نگریستم و دنبال هزار سوژه با ربط و بی ربط می گشتم که از چیزی که باورش نداشتم بنویسم در حالیکه که امواج ظریف عشق درست در کنار من در جریان بود. بعد از سال های سال زیستن بالاخره ملاقاتش کردم .او در نگاه نگرانش آن را جاسازی کرده بود و آن را تنها به محبوبش می بخشید .


مردی میانسال که نه اتو کشیده بود و نه بلد بود پیرهن و شلوارش را با هم ست کند.نه شبیه جتلمن ها بود نه اتومبیل شخصی داشت اما آنقدر فهم و درک و احساس داشت که در طول مسیر بارها برگشت و میان جمعیت خانم های شیک و پیک و آنچنانی ، فقط و فقط به همسر چروکیده و ساده پوش و بی آلایش خودش نگاه کرد و وقتی دلش از بابت یار دیرینش آرام گرفت ، رو برگرداند و تا دلاشوبه بعدی دندان سر جگر گذاشت .همسرش در عین ساده پوشی با آن لهجه اصیل لری با نگرانی و امیدی بی پایان برایمان از بیماری قلبی مردی می گفت که "پدر بچه ها" صدایش می زد .دیروز این دو انسان شریف به اندازه چند واحد ، به من درس زندگی تدریس کردند . درس عشق و انسانیت که این روزها با کمال تاسف در پول و مادیات و هدیه های و ظاهر نمایی هایِ صرفا جهت اطلاع دیگران، خلاصه شده است . آری...من دیروز با اکسیژن ناب انسانیت دوباره به هوش آمدم و بالاخره حضور عشق را در قرن بیست و یکم باور کردم .



mara
سپاس شده توسط:
#5


ژانر: وحشت... لطفا اگه دلشو ندارین نخونین xcvb

"ماه و مجنون"


ماهِ کامل در دل آسمان نشسته است .کف دستم را روی خاک سرد گور می کشم. دانه های شن، از لابه لای انگشتانم سر می خورد و فرو می افتد .
صدای قدم های خسته ی مردانه ای، سکوتِ نیمه شب قبرستانِ یخ زده را می شکند. مدت هاست که هیچ حضوری برایم اهمیتی ندارد و آن مرد هم یکی مثل هزاران رهگذر دیگر!

بالای سرم می ایستد و نگاه من همچنان به خاک مرطوب است و خاکبازی انگشتان بلندم . سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده .کف دستش " ها" می کند و با ترحم می گوید : قبر کوچکیه.... بچه تون رو از دست دادین؟

[b]با بغضی در گلو نشسته ، بی آنکه نگاهش کنم ، با علامت سر تایید می کنم .
کنار گور زانو می زند و با سر انگشتانش به خاک مرطوب ، ضرباتی ظریف می زند و زیر لب فاتحه ای می خواند .حین برخاستن ، آه می کشد : مرگ اولاد خیلی سخته!
با صدایی که از پس هزاران بغض راه به بیرون یافته می گویم :شما ... نیمه شب ...اینجا...وسط قبرستون دنبال چی هستید؟
-دنبال پسرم می گردم ... نصف شب یکهو از خواب پرید و اصرار کرد بیایم سر خاک مامانش.... خانمم یه هفته اس فوت کرده .... پسرم... تاب دوری مامنشو نداره و داره روزهای سختی رو می گذرونه
با صدای خسته اش خودش را شماتت کرد : چرا دارم اینا رو به شما میگم؟ ...شمابه اندازه کافی غم و غصه دارین ...متاسفم ...برم دنبال پسرم بگردم ...لابد باز شیطنتش گل کرده و یه جایی همین اطراف قائم شده و داره به ریش من می خنده ... شما که ندیدیدنش؟
پلک هایم را روی هم می گذارم و به علامت نفی سر تکان می دهم . صدای خسته و ناامیدش در گوشم می پیچد :خدا بهتون صبر بده ....
زمزمه می کنم : همینطور به شما!
صدای قدم های مرد کم کم در صدای هوهوی باد محو می شود و جایش را به قدم های نرم و ریز پسر بچه می دهد که به سمتم می دود
-خانوم...خانوم
بویی در فضا می پیچد که موجب می شود بعد از مدت ها ، حضوری برایم خاص و بااهمیت شود .حریر تیره ی افتاده بر صورتم را کنار می زنم و بی هوا به پسرک اجازه می دهم تا صورتم را ببیند.
پسرک با دیدنم پس می افتد و ناباورانه زمزمه می کند : مامان ؟... خودتی مامان ؟ ....برگشتی پیشم ؟
سرم را فورا به نفی تکان می دهم اما همیشه دستِ طبیعت از ارداه ما قوی تر است .پسرک انکارم را نادیده می گیرد و چند قدم به سمتم می آید : مامان خودتی...مطمئنم که خودتی...میشه بغلم کنی؟
بوی تند خون در مشامم می پیچد .فورا جلوی بینی ام را می گیرم : جلوتر نیا پسر .... جلوتر نیا!
صدایش از خوشحالی می لرزد : حتی صدا...صدای خودته مامان..مطمئنم !
جلوتر می آید و صدای شرشر خون در رگ هایش، احساساتم را به بازی می گیرد .عاجزانه التماس کردم : برو ...به من نزدیک نشو ...خواهش می کنم برو !
لحن پسرک ملتمس تر از من است: من ..من فقط میخوام که بغلم کنی...دلم خیلی برات تنگ شده بود مامان ..خواهش میکنم فقط یه لحظه بغلم کن!
بوی تندِ خون و صدای شرشر زیبای آن مایع سرخ رنگ ،خوی وحشیم را هشیارتر از همیشه می کند .
بی اختیار آغوشم را برایش باز می کنم . به سمتم که می دود ، پناهش می دهم و همزمان بوی خون تازه ای که در رگ های برجسته ی آبی رنگش جریان دارد را با ولع ، به ریه هایم می کشم .
صدای هق هق گریه اش که بلند می شود ، کف دستم را آرام و نوازش وار بر کمرش می کشم و مراقبم که ناخن های بلند و تیغ مانندم ، پوست ظریفش را آزرده نکند . عطش، ننوشیدن و پرهیز چند روزه ، طبیعت وحشیم را دستخوش طوفانی سهمگین می کند و به نوشیدن خون تازه و شیرین ،حریص تر از همیشه می شوم . پسرک را تنگ تر در آغوش
می گیرم و هنگامی که دندان های نیشم را نرم، در تیره ترین رگ گردن ش فرو می کنم اشکم قطره قطره می چکد . دقایقی بعد ، او از گرما و محبت آغوش من سیراب شده و من از او .

پس از نوشیدن،ضعفم برطرف شده و حواس فرابشریم ، رمقی تازه یافته است . صدای پاها ی مردانه از فاصله ای بسیار دور می آید و صدای قاه قاه خنده ی مردی که از شیطنت پسرش به وجدش آمده و دارد دنبال او می گردد .
گورِ سرد،مشتاقانه مهمان کوچکش را فرامی خواند. قربانیم را تقدیم آغوش خاک می کنم. بر سر گور کوچکش مینشینم و با اشک های بی امانم ، مزارش را شستشو می دهم .صدای خسته مرد در گوشم می پیچد :
قبر کوچکیه ... فرزندتون رو از دست دادین ؟

سال هاست که ماهِ کامل قبرستان، تنها شاهد جنون خون شام هاست.

mara
سپاس شده توسط:
#6
می شود از زندگیم بروی؟ مگر قرار نیست تمام کلماتی بعدی را بنویسم تا به همین جمله برسم پس چرا گزافه گویی کنم؟ ...می شود از زندگیم بروی؟ آخر تو زبان بسته ی روزهای سخت با تمام حرف هایی که نمی زنی ، صبوری را فریاد می کنی ....هیچ می دانی که سال هاست برایم سر دل نگفته ای ؟ من شمار روز و ماه و سالش را دارم ... هفتیم روز از اولین ماه گرم سال شصت و شش بود که تو نگاهم کردی و سکوت ابدیت آغاز شد ...همان روز برای اولین بار دستانت را محکم رها کردم ... دستانت را رها کردم چون خوب می دانستم که تو عاشق دانیار قبل از ساعت ۱۶:۳۰ میدان سرچشمه سردشت، مانده ای ... همان مرد جوانی که پیش از بمباران دستانت را محکم چسبیده بود ...اما بعد از آن انفجار همه چیز زیر و رو شد. آن انفجار ثانیه ای تمام سرنوشت مرا زیرورو کرد . شدم دانیار بعد از ساعت 16:30 و شروع کردم به رها کردن تو ... بعد از آن روز بارها و بارها دستانت را رها کردم ... قبل از هر عمل بی بازگشتی که حتم دارم با دعای تو برمی گشتم، هزار بار از خدا رفتن می خواستم و رهاییِ تو...اما امان از نگاهت که نمیگذاشت آمین آخر دعا بر لبانم جاری شود ... امان از سیل اشک هایت که ریسمانی میبافت و دوباره به زندگی گره ام می زد. عزیزترینم ... امروز دارم برای صدمین بار دستانت را رها می کنم . کبوتر جلد من ، پرواز کن...... تو آزادی به پریدن و رها شدن ... به خون دل نخوردن و لبخند زدن ... اگر هنوز رسم پریدن در تو هست ، برو... پرواز کن و به سهم من از هوایی نفس بکش که غبارش تو را به سرفه نیندازد و بر خاکی قدم بگذار که آزاری ابدی به جسمت نبخشد . باید بروی.... سی سال است که باید بروی... درست بعد ازانفجار..همان وقت که دیگر به یاد نداشتمت و دیگر عاشقت نبودم باید رهایم می کردی و می رفتی .. باید می رفتی وشریک روزهای دردناک آینده ام نمی شدی. دانیار قبل از ساعت 16:30که عاشقت بود و عاشقش بودی، در بمباران مرد ... در همان یک صدم ثانیه بعد از استشمام گاز خردل ..در اولین نفسی که بالا نیامد و به سرفه ختم شد ، مرد و تو سی سال است به دانیار رویاهایت وفادار مانده ای. می شود یک بار ...فقط یک بار برای همیشه از زندگیم بروی؟...پیش از آنکه صدا ها و وزوزهای لعنتی بیایند ...پیش از آنکه سرفه های خشک بیاید و نفسم برود و و تو بیایی و بنشینی کنارم و دست هایت را گره بزنی در دستانم ...پیش از آنکه بفهمم برای صدمین بار به قیمت کبود شدن سر و صورتت، آرامم کرده ای می شود از زندگیم بروی .... پیش از آنکه به خود بیایم و بفهمم با تو چه کرده ام ... پیش از آنکه دست هایم را بچسبانی به چشمانت و دردهایت را بی صدا کف دستانم اشک بریزی ...می شود از زندگیم بروی؟
پایان . mara
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دل نوشته........ سلام بر دل های شکسته arashke 1 340 ۲۶-۰۸-۰، ۰۳:۴۱ ب.ظ
آخرین ارسال: arashke
Exclamation دلنوشته ها و متن های ادبی کوتاه و بلند بچه های ایران رمان لیلی 3,082 180,952 ۰۱-۰۵-۰، ۰۷:۵۳ ب.ظ
آخرین ارسال: arom
  دلنوشته های من|دهقانی کاربر انجمن ایران رمان دهقانی 11 989 ۲۷-۰۲-۹۷، ۱۱:۱۸ ب.ظ
آخرین ارسال: دهقانی

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
16 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۱-۰۹-۹۵, ۱۱:۰۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۲۸-۰۷-۹۶, ۱۲:۴۳ ب.ظ)، نويد (۰۸-۱۰-۹۵, ۰۸:۴۰ ب.ظ)، • Niha • (۱۲-۰۹-۹۵, ۱۱:۲۶ ق.ظ)، آیداموسوی (۱۲-۰۹-۹۵, ۰۲:۵۰ ق.ظ)، صنم بانو (۲۲-۰۳-۹۶, ۱۲:۰۶ ب.ظ)، ثـمین (۰۵-۰۸-۹۶, ۰۳:۳۰ ب.ظ)، AsαNα (۱۳-۰۹-۹۵, ۱۰:۱۷ ب.ظ)، m@hshid (۰۸-۰۹-۹۵, ۰۹:۴۸ ب.ظ)، فاطمه۲۷ (۱۲-۰۹-۹۵, ۰۳:۲۷ ق.ظ)، d.ali (۲۱-۰۳-۹۶, ۰۲:۱۰ ب.ظ)، * م .عباس زاده* (۱۲-۰۹-۹۵, ۱۲:۵۶ ق.ظ)، دختربهار (۰۹-۰۹-۹۵, ۱۲:۲۲ ق.ظ)، :)nafas (۲۱-۱۰-۹۵, ۱۲:۴۵ ب.ظ)، taranomi (۲۱-۰۳-۹۶, ۰۲:۱۶ ب.ظ)، minaa (۱۵-۱۲-۹۹, ۰۱:۳۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان