مادری کنار تخـ ـت پسرش برای او گریه میکرد .. پسر بینایی اش رو از دست داده بود . مادر بی تاب بود و خدا رو صدا می زد .
فرشته ای نزد مادر امد
-من از طرف خدایت اماده ام .. بگو چه میخوای؟
مادر با گریه پاسخ داد
-میخوام بینایی چشمان پسرم برگردد اون فقط 12 سال دارد باید زندگی کند
فرشته لبخندی زد و گفت
-میتوانم اینکار رو برات بکنم اما تو در مقابل چه به من پیشکشش میکنی؟
مادر قاطعانه گفت
-چشمانم را
فرشته تعجب کرد اما دستی روی صورت پسر کشید .
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد .... ازدواج کرد و خانواده ای تشکیل داد اما یه روز به مادرش گفت
-مادرم .. همسرم نمیخواد با تو زندگی کند میگویید مراقب از یک زن نابینا سخت اش است . میخوام خانه ای برایت بگیرم به همراه یک پرستار
مادر لبخندی زد و در حالی که پسرش رو بغـ ـل میکرد گفت
-نیاز نیست .. من به خانه ی سالمندان میروم
به سمت اتاقش رفت و به محض بستن در بغضش ترکید و گریه کرد . فرشته دوباره امد و اینبار گفت
-پشیمان شده ای؟ من میتوان یه ارزو برای تو براورده کنم .. تو یه شانس داری که دنیا رو ببینی
مادر دوباره قاطعانه گفت
-از خدا میخوام تا همسر پسرم زنی توانا و قابل اعتماد باشد تا بتواند زندگی پسرم را گلگون کند .
اینبار فرشته با صدای بلند گریه کرد و زن با تعجب پرسد
-تو گریه میکنی؟ مگر فرشته ها هم گریه میکنند؟
فرشته پیـ ـشونی اش را بـ ـوسید و گفت
-وقتی گریه میکنیم که خدا گریه کند
تقدیم به مادر های انجمن
امیدوارم خوشتون بیاد .... یهو به ذهنم رسید
رمز شب ...!
دوست دارم هایت هست
این را که بگویی
خوابم می برد