امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسابقه داستانک نویسی برای همه
#1
داستان برق آسا flash fiction....داستان فوری یا ناگهانی sudden fiction در گروه بندی داستانک قرار می گیرند .داستان لحظه ای یا برق اسا 250 تا 750 کلمه بیشتر ندارد ...تمام لذت این گونه داستان ها در پایان ناگهانی و غافلگیرانه انهاست .در این نوع داستان ها از توصیفات زاید پرهیز شده و اصل مطلب بیان می شود ...در ضمن ابتدای داستان نباید پایانش را لو بدهد و بیشتر گره گشایی ها و ربط حادثه ها به تخیل خواننده واگذار شده است .
شمارا دعوت می کنم تا پایان شهريور ماه 1396 در چهارمین سری این مسابقه... داستانک هایتان را در همین تاپیک بگذارید .... برای شرکت در مسابقه تعداد داستان نامحدود است .حتی ده تا داستانک هم بگذارید با دقت بررسی و داوری خواهد شد .ملاک انتخاب ،بهترین داستانک شما خواهد بود.در پایان شهريور نود و شش بهترین داستانک ها برگزیده و معرفی می شوند و جوایز مخصوص انها اهدا می شود ...به امید همکاری فراگیر کاربران عزیز ایران رمان .
یک داستانک به عنوان نمونه :




فرانک توماس همیشه به شانس اعتقاد داشت. فرانک حسابی سیـ ـگار می کشید. اما می دانست هرگز به خاطر حمله قلبی یا سرطان ریه نخواهد مرد. برای همین مرتب سیـ ـگار می کشید. یک روز در آشپزخانه فرانک گاز نشت کرد. فرانک گفت یک چیزهایی از نشتی گاز سر در می آورد. و رفت که درستش کند. فرانک راست می گفت او هرگز به خاطر حمله قلبی یا سرطان ریه نمرد!






نویسنده: #الکس_کیگن
مترجم: زهرا طراوتی



توجه :


برندگان سری اول در صفحه پنج تاپیک مشخص شده اند در ارسال شماره 48... سری دوم آغاز شده است .داستانک های خود را در همین تاپیک بگذارید .ممنون.


برندگان سری دوم در صفحه هشتم ارسال 75 معرفی شده اند

دوره سوم اغاز شده . اثار خود را در همین تاپیک بگذارید .ممنونmara
برندگان دوره سوم در صفحه دوازده پست 118 اعلام شده است .


دوره چهارم آغاز شده .اثار خود را تا پایان شهريور ماه 96 در همین تاپیک بگذارید . با تشکر
سپاس شده توسط:
#2
خب من همین الان یه تراوش ذهنی داشتم : xcvl


-بچه ی طفل معصوم رو چنان زدن و لت و پار کردن که الان سه روزه که تو بخش مراقبت های ویژه بستریه، هنوزم که هنوزه، پدر و مادرش سراغی ازش نگرفتن .اسم خودشون رو گذاشتن آدمیزاد اما کاری که اینا با بچه اشون کردن، حیون وحشی هم با توله اش نمی کنه .
خانوم دکتر تایید کرد و بالای سر پسر بچه ایستاد . سیلی، روی گونه های سفید بچه، نقشِ کبودی از انگشتان زنانه ای به جا گذاشته بود . زن دستش را پیش برد و انگشتان لرزانش را نرم، روی رد سیلی گذاشت.درست قرینه و هم اندازه ! پسرک پس از سه روز، عطر تن مادرش را شناخت .بی آنکه بتواند چشم باز کند ،لب هایش را آهسته جنباند : ما...مان ؟!
سپاس شده توسط:
#3
پيامك ها خسته وكلافه اش كرده بود.هرچه بى توجهى مى كردنتيجه ايى نداشت.
نمى خواست به پدرش از مزاحمى بگويد كه مرتب رنگ لباسهاى خانه اش را هم حدس مى زد واز رفتارهاى خاصش مى گفت،مثل پنير ماليده شده روى بيسكويت به جاى نان.
اخرين پيام را چنين جواب داد:بيا پارك لاله ساعت ١١صبح كنار اب سردكن.
ساعت ١٠ به پدر عصبانيش نزديك شد وگوشى رابه دستش داد.
پدر با خواندن هرپيامك ارام وارامتر شدودخترك متعجب.
گوشى از دست پدر در دست دختر نشست.پدر لحظه ايى از اتاق خارج شد.
گوشى لرزيد وپيامك ديگرى امد:به جاى پارك بيا تو اتاقم ،مى خواستم مطمئن باشم هنوز پدر ومشاورت هستم.پدرت.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#4


گرد هم آیی


یک ماه بعد از پایان جنگ و پذیرفتن قطعنامه 598 از سوی امام( ره )، بدجوری هوای همکلاسی ها و دوستان دبیرستانی ام را کردم . یکی یکی دیدمشان . قرار گذاشتیم همه دانش آموزان «کلاس چهارم تجربی الف» روز جمعه دور هم جمع شویم . همه بودیم با این تفاوت که شش نفرمان روی خاک و شانزده نفرمان زیر خاک بودند .
اینم یک داستانک از خودم برای نمونه .
سپاس شده توسط:
#5
دخترک ،شب گذشته در حیاط پشتی خانه ، آدم برفی درست کرده بود.فردای آنروز هوا آفتابی بود و اشعه مستقیم خورشید روی مجسمه برفی عزیزش افتاده بود. دخترک محکم آنرا بغل کرد تا شاید آدم برفی، در سایه آغوش او خنک بماند و آب نشود .روز بعد جسدِ سردِ دخترک را کنار آدم برفی آب شده پیدا کردند .
سپاس شده توسط:
#6
برایش خیلی سخت و طاقت فرسا بود .. حتی باورش سخت بود که امیدش ... پاره ی تنش ؛ شوهری که تنها کسش در این دنیا بود و تنها با glaاغوش او ارام میشد ؛ اینگونه بی تفاوت نسبت به زندگیش شده باشد ؛ به همین راحتی او را رها کرده بود و صبح ها زود میرفت و,شب ها دیر میامد .. یک ساعتی در گوشی لعنتیش فرو میرفت و پس از لبخند های مدام به صفحه ی مانیتور گوشی لامذهبش به خواب عمیق فرو میرفت و پتویی که گلنار روی او مینداخت دردی را دوا نمیکرد. عاشقش بود اما خوب میدانست که اگر در این دنیا دلش گیر باشد .. دلگیر میشود .. از طرفی هم حق را به او میداد ؛ همه چیز زیبایی و اخلاق خوب نبود ؛ امید هم بچه میخواست.. اوهم مانند همه بچه دوست دارد ؛ درست است تمام این سالها به او مشکوک نشده بوده است .. اما حالا وضعیت واقعا متفاوت بود . هرکس ممکن بود از یک زن عجاق کور و بی کس زده شود .. این کار برای هر دوی انها مفید بود . اگر کسی در زندگی امیدش بود به راحتی حاظر به ترک او میشد … بهترین کاری را که میتوانست بکند انجام داد و برای اطمینان خاطر گوشی همسرش را به کنترل خودش دراورد .دلش اصلا راضی به این کار نبود . اما حال وقت ان نبود که دلش تصمیم گیری کند. روز ها گذشت و گلنار با دیدن هر پیام از طرف زنی چهل و پنج ساله به نام ارزو پیر تر و بی حوصله تر میشد ؛ دیگر برایش خیانت امید مهم نبود و تنها برایش مهم این بود که دلیل انتخاب زن چهل ساله ای به نام ارزو چیست ؟ تصمیم نهایی خود را گرفت و پس از اطمینان از محل قرار به سمت پارک رفت . درست رو به روی نیمکتی که قرار داشتند پشت بوته ها جا خوش کرد . خواست برای اخرین بار مطمین شود و بعد امید را با ارزو تنها بگذارد.امیدش با همان چشم های درشت و سبز پنج سال پیش امد و منتظر روی نمیکت نشست .. حتی میتوانست به همراه انتظار به راحتی عشقش را حس کند.زنی میانسال و شیک پوش ؛ زنی که وقار و پول از هیکلش بیداد میکرد به سمت همسر بیست و چند ساله ی گلنار نوزده سال رفت و ارزو با گرفتن دست های امید تمام ارزو های گلنار را نابود کرد . اشک هایش را پاک کرد و اهسته پارک را ترک کرد . به سرعت درخواست طلاق داد و برای جمع کردن وسایلش به خانه ی خودش و امیدش رفت. چقدر دلش گرفته بود . با صدای در و خنده های بلند امید و ارزو که درهم گم میشدند اشک هایش مانند ریزش کوه ها در جاده ریزش کردند . امید دست در دست زن وارد اتاق گلنار شد و بهت زده به زنش چشم دوخت . گلنار میخواست برود که این صحنه را نبیند . برود که اینگونه تحقیر نشود . به سمت امیدش حجوم برد و تمام دلخوریش را با زدن سیلی محکم به صورت او خاموش کرد .
گلنار _ فردا ساعت نه باید بیای دادگاه برای طلاق .. همه چیز تموم شد .. امیدم.. هه
و با تنه ای خشک از دو ادم بهت زده دور شد ..
امید _ گلنار ؟ داری میری بی وفا ؟ بدون من؟ . راستی ایشون ارزو هستن.. ارزو نصرالله ای مادرت .. مادری که تا دیروز فکر میکردی تو زلزله از دستش دادی .. کادوی تولدت .. راستی .. تولدت مبارک گلنارم



فکر کنم زیاد تر از ۷۵۰ تا کلمه شد .. ولی برام مهم نیست تو مسابقه باشه یا نه..فقط نقدش کنین. . ممنونmara
ما را به نیمه پر لیوان چه کار ¿?
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..
 
سپاس شده توسط:
#7
چادرسرمه ايى(اين روايتى واقعى مى باشد)


مادر با بچه ها مشغول خردكردن هويج،بادمجان،سيب زمينى ترشى ،خياروكرفس بود،كه درب سالن به شدت به هم كوبيده شد وپدر با چهره ى عصبانى واردشد.بچه ها سلام كردند وبا ترس به كارشان ادامه دادند.مريم چادر سرمه ايى را از روى پايش برداشت وبلند شد وبه پدر گفت:براتون چايى بيارم؟

پدر ازجاخيزبرداشت وبه سرعت به مريم نزديك شد.مريم نفهميد چطوربازوى لاغرش در دست پدر اسير شد وكمر ش به ديوار كوبيده شد.فقط صداى پدر راشنيدكه فرياد مى زد:فقط يكبار ديگه با پسر همسايه حرف بزنى ،مى كشمت.
مريم لال شده بادرد وترس خيره پدر شده بود كه زنگ خانه زده شد.
مرد با همان خشم در را گشود .مينا دختر همسايه بودو كنارش برادر بزرگترش هادى با سينى آش نذرى.چادرى سرمه ايى مانند چادر مريم درسرداشت.
مرد به در تكيه داد تا فرو نيفتد.مريم ومينا هم قد واندازه بودند،دو دختر ١٦ساله.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#8
hanane:
بازهم داد .. بازهم شیون و زاری .. خسته شده بود ؛ بریده بود . کم اورده بود و دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ؛سه سال از رابطه ی پنهانیش با سهیل میگذشت.. فردی که عجیب عاشقش بود و سهیلم بی تاب او را میپرستید . اما فشار ها و درد ها روی شانه های ظریف و دخترانه ی نیلا سنگینی میکرد . نداشتن پدر و بی پولی سهیل از طرفی .. مریضی مادرش و نمرات بدرد نخور ندیم ؛ برادر نوزده سالش به طرف دیگر..
سهیل به او قول داده بود بعد از سه سال به خاستگاریش بیاید اما حال.. تمام ارزو های دخترک به یکباره نابود شد.. باید دو سال دیگر صبر میکرد.. صبر میکرد و سربازی رفتن عشقش را به ان سر کشور .. درست لب مرز مشاهده میکرد و پس از پایان و پیدا شدن کار برای سهیل ؛ با او ازدواج میکرد. مشکلش دوبرابر شده بود .. برادر بزرگ ترش نیما به او و رابطه اش مشکوک شده بود .. بزرگ ترین هراسش این بود که نیما بفهمد و سهیل را از او دور تر کند .. روزها گذشت و درست روز بیست مهر .. تولد نیلا ؛ سهیل کوله ی سربازیش را جمع میکرد.. نیلا تنها زار میزد .. هق هق میکرد و به در و دیوار خنج میکشید .. دیگر تحمل نداشت.. نمیتوانست پنج سال پای او بماند درحالی که مادرش اسرار به ازدواجش داشت.. سهیلم حالش بهتر از نیلا نبود ..اما کاری از دستش برنمی امد . اگر سربازیش در تهران بود و میتوانست انتقالیش را بگیرد ؛ نیلا زنش حساب میشد.چون دیگر از او دور نمی ماند.. درست عقربه های ساعت نه را نشان میداد..ساعت حرکت قطار سهیل.. صدای زنگ خوردن گوشی برایش مانند جیغ شده بود.. اما به یکباره دلش ارام شد.. گوشی را برداشت و صدای خوشحال سهیل در گوشش نجوا شد:
سهیل _ نیلا.. نیلااا.. مژده بده.. مژده بده خانومم.. دیگه.. دیگه نمیرم لب مرز.. تهران.. سربازیم توی تهرانه. کارای انتقالیمو یکی جور کرده ..
احساس کرد قلبش ایست کرده.. تنها لب هایش به گفتن این کلمات باز شد :
نیلا _ کی بوده؟
سهیل _ نمیدونم والا.. فقط دیدم برام یک پیام اومد که کارای انتقالیم جور شده..
دخترک تنها گوشی اش را قطع کرد و با یک حرکت چادر بلندش را به سر کرد.. باید میفهمید چه کسی این کار را کرده است...به اداره رسید و به مرد مسیول نزدیک شد .. ولی مرد سر سخت تر از اینها بود و میگفت شخص ازش درخواست کرده که این را به کسی نگوید..
نیلا _ اقا تو رو خدا .. تو رو به امام حسین برگه رو بده ببینم کی بوده ؟ من تمام دوسال از زندگیمو مدیون این ادمم..
مرد با اخم و حرکات تند برگه رو به سمتش گرفت.. با دیدن اسم .. احساس کرد پارچ اب یخی را رویش خالی کردند.. چقدر بد قضاوت کرده بود .. چقدر... دوباره نگاهش به اسم افتاد .((نیما انصاری)) برادرش.. برادری که نمیخواست ماجرا را برای او بازگو کند.. برادی که سالها قبل در سپاه کار میکرد.. برادی که تمام مدت میدانسته .. دلیل گریه های نیلا را میدانسته.. چقدر شرمنده بود دخترک.. چقدر دلش از خودش رنجید.. تنها دلش میخواست برادرش انجا میبود و ان را در glaاغوش میکشید..تنها در ان لحظه دلش نیما را میخواست
ما را به نیمه پر لیوان چه کار ¿?
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..
 
سپاس شده توسط:
#9
چند روزی میشد که خواب ازچشماش ربوده شده بودند دیگه رمقی برای قلب خستش نمونده بود شاید منتظر بود منتظر تموم شدن و رفتن.ولی نمیدونست که اون خبری از آینده نداره پس باید صبر میکرد اما نه دیگه توانی داشت و نه میلی به بودن.تا اینکه روز سخت امتحان در پس این بی طاقتیهارسید.روزی که فهمید نعمت بودن رو و تقاص ناامیدی روداد با تموم قطرهای چشمش.و فهمید صبر اوج احترام به حکمت خداست..
تاریک ترین ساعت شب نزدیکترین زمان به طلوع خورشیده
سپاس شده توسط:
#10
دستان کم جان دخترک تن بی جان مادر را با التماس بلند میکردگویی دیگر روحی در جسم مادر نبود..به چشمانش اعتمادی نمیکرد و تنها نام مادر بود که با خواهش از تمام وجودش به زبان جاری میشد تا شاید جانی دمیده شود از سوی حق و پاسخی داده شود به گریهای شباهنگامش..با تمام عشق فرزندی به مادر آرامشی تذریقش کرد که از هر آرام بخشی اثربخش تر بود.. چشمان دخترک بسته شد تا شاید کابوسی باشد این شبها،و مثل کودکی از حق حق ناگهانیش آغوش پر مهر مادر،گهواره ای باشد برای تمام شدن کابوس های تکراری نبودنش...
تاریک ترین ساعت شب نزدیکترین زمان به طلوع خورشیده
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 421 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,615 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 709 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
39 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۳:۵۳ ب.ظ)، لیلی (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۶:۴۱ ب.ظ)، sadaf (۲۱-۰۴-۹۶, ۰۱:۱۳ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۰۹-۰۱-۹۶, ۰۹:۱۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۶-۹۶, ۱۲:۳۰ ب.ظ)، hadis hpf (۲۵-۰۲-۹۹, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، نويد (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۲۲ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۶-۰۱-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، avapars (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، barooni (۲۲-۰۴-۹۶, ۰۱:۵۱ ق.ظ)، صنم بانو (۱۰-۰۱-۰, ۱۲:۵۶ ب.ظ)، برف سیاه (۳۱-۰۶-۹۶, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، دخترشب (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، mehrmahi (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۴:۱۸ ب.ظ)، AsαNα (۲۸-۰۶-۹۶, ۱۰:۵۸ ب.ظ)، nazanin_prsh (۲۹-۰۶-۹۶, ۰۲:۲۲ ب.ظ)، M_Rرسولی (۰۱-۰۱-۹۸, ۱۲:۳۲ ب.ظ)، یاس ارغوان (۲۱-۰۲-۹۷, ۱۰:۴۸ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۶-۹۹, ۱۱:۳۴ ق.ظ)، * م .عباس زاده* (۲۲-۰۹-۹۷, ۰۳:۴۳ ب.ظ)، .AtenA. (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۴۰ ب.ظ)، ایانا (۱۹-۱۲-۹۶, ۰۳:۰۲ ق.ظ)، دختربهار (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۹:۰۳ ب.ظ)، Land star (۱۱-۰۱-۹۶, ۰۱:۳۴ ق.ظ)، •Vida• (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۴:۵۸ ب.ظ)، :)nafas (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۴۱ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۱-۰۱-۹۶, ۰۹:۵۳ ب.ظ)، salina (۱۵-۱۰-۹۶, ۰۵:۰۶ ق.ظ)، !!Tina!! (۱۴-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۵ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۵:۳۸ ب.ظ)، ژاله صفری (۱۳-۰۶-۹۷, ۰۲:۰۱ ب.ظ)، taranomi (۰۲-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، مهرسا1383 (۰۱-۰۵-۹۶, ۰۱:۴۶ ق.ظ)، بهار نارنج (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۲۶-۰۶-۹۶, ۱۱:۱۹ ب.ظ)، ♥فاطیما♥ (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۸ ق.ظ)، بال بالی (۲۶-۰۶-۹۶, ۰۹:۵۹ ب.ظ)، author (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۳:۲۱ ب.ظ)، minaa (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۸:۳۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان