امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسابقه داستانک نویسی برای همه
کیک شکلاتی بدجور گرسنگی دخترک را تحریک می کرد.
از دیروز تا حالا نتوانسته بود غذایی تهیه کند تا شکم گرسنه اش را سیر کند.
جلوتر رفت و دستان لاغر و رنجورش را به طرف کیک دراز کرد؛
اما دستان کوچکش از قاب شیشه ای تلویزیون آن سوتر نمی رفت.
سپاس شده توسط:
[b]به نام خدا
یک بند و دو پوتین
نویسنده:مهلا نظری کتولی
هوا دیگر تاریک شده بود ودانه های درشت برف خاک آنجارا سفیدپوش کرده بودند.محمدرضا وچند رزمنده ی دیگرامنیت منطقه رابررسی وبقیه سنگرهاراآماده میکردند.
بدن محمدرضا ازسرما میلرزید ودندان هایش به هم میخوردند.برف کمترمیباریداما زمین یخ زده بود.باهرقدم که برمیداشت پوتین سمت چپش لق لق میکرد و ازپایش درمیامد.به اطراف نگاهی انداخت و کنارسنگی نشست.همه جا تاریک بود.نور چراغ قوه کوچکش را روی پوتینش انداخت.بندپوتینش پاره واویزان شده بود.
نفس عمیقی کشید وبه طرف سنگرهاحرکت کرد.وارد سنگرشد چندنفرسنگررا مرتب میکردند.محمدرضا پوتین هایش را دراورد وگوشه ای زیر پتو درازکشید .چشمش به لامپ کم نور و کوچکِ سنگر بود و پلک هایش سنگین تر و سنگین تر میشدند.
حسین جرعه ای ازچایش که در شیشه مربا ریخته بودنوشید و به ساعت جیبی کوچکش نگاه کردساعت چهارصبح بود.
کنارمحمدرضا نشست.محمدرضا یک پسرهفده ساله بود و مشتاق دفاع که با وجود مخالفت های مادرش به آنجا آمده بود و حسین با دیدن او یادپسرش می افتاد.
ارام صدایش زدو محمد رضا پلک هایش راباز وبه اطرافیانش نگاه وسلام کرد.بعد ازکش وقوسی به بدنش کنارسفره زانو زد و تکه نانی دردهان گذاشت وبا لبخند به طرف پوتین هایش رفت که با دیدن نبودن بند پوتینش لبخندش محو شد.نفس عمیقی کشید وپا برهنه همراه بقیه به بیرون ازسنگررفت.لباسهایش هنوز نم داشتتند. برف قطع واسمان بنفش و هواهنوزتاریک بود.پای چپش بی حس وبدنش میلرزید.باصدای حسین به طرفش برگشت
_پوتینت کجاست محمدرضا؟
_بندش پاره شده وازپایم در میآید.
حسین بعد از مکث دستش را گرفت و روی زمین کنارخود نشاند و شروع به باز کردن بند پوتینش کرد.محمدرضا مانع او شد اما بندپوتین را جلوی او گرفت و گفت :بگیر.من پابه رهنه میتوانم.اگرنگیری ناراحت میشوم
محمدرضا بند را گرفت و حسین راضی از کاری که کرده از جا بلند وبه طرف بقیه رفت.محمدرضا با حسی متفاوت بندرا فشردو ازجا بلندشد به داخل سنگررفت.
بادسوزناکی تن حسین ودیگررزمندگان را میلرزاند.وقت حرکت بود.حسین سرچرخاند و به دنبال محمدرضا گشت.محمدرضا نبود وبرف دوباره شروع به باریدن کرده وخون درپای حسین یخ زده بود.باصدای محمدرضا به طرفش برگشت.با پوتین حسین در دستش وبا لبخند به اونگاه میکرد.به پوتین محمدرضا نگاه کرد.پوتین خودش واوبا بندکوتاهی بسته شده بودند.پرسشگر محمدرضا را نگاه کرد.
_یک بند دو پوتین را سفت میکند.اینطورپای شماهم یخ نمیزند.
حسین با لبخندی برلب محمدرضارادرآغوشش گرفت وپیشانی اش را بوسید.آن عملیات بهترین عملیات آنها بود.با یک بند ودو پوتین.
21/4/95
[/b]
" رمان زیبا "
می نویسم زیبا ترین عاشقانه هارا ، نه برای افسوس نه برای غم..
بخوانی ، عشق بدانی و بورزی و بخندی...
سپاس شده توسط:
دلش گرفته بود مثل ديروز، پريروز، مثل همه ى روزهاى عمرش. بغض راه گلوشو بسته بود.ولى با فشار زياد بغضش رو قورت داد و گفت: من بايد برم.ديرم شده. حرفم رو هم زدم. ما به درد هم نمى خوريم. من کس ديگه اى رو دوست دارم.خدانگهدار.
پسرک با چشمان اشکبار فقط نظاره گر رفتن عشقش بود.بى هيچ کلامى.
دو ماه بعد که از دم منزل عشقش رد مى شد. روى يک پارچه ى سياه فقط اسمش را ديد..!!..

از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
سپاس شده توسط:
خنديدم
خنديد
گريستم
گريست
بهترين دوستم مثل ايينه نبود
خود ايينه بود.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
كاربران و دوستان عزيز
مانند دفعات قبل در اين مسابقه ى زيبا شركت كنيد.
باتشكر
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
چهار خواهر بودند همه دم بخت ، با یکی دو سال تفاوت سنی و حالا او که بیست و پنج ساله بود و بزرگترینشان زیر فشار خانواده بود و باید اول او ازدواج  میکرد تا خواهران کوچکترش به خانه بخت میرفتند. این خواسته پدرشان بود و دو خواهر کوچکترش که هر دو شیرینی خورده و نامزد کرده بودند جوری به او نگاه میکردند که احساس زیادی بودن داشت انگار کوتاهی از او بوده که خواستگار مناسب نداشت ولی حالا مدتی بود که  سر کار میرفت و  از حسن اتفاق محل کارش کمی پایین تر از دانشکده ای بود که کوچکترین خواهرش در انجا درس میخوند و همین همراهی خواهرش باعث شده بود که این مسیر طولانی برایش خوشایند باشد و احساس کسالت و خستگی نکند.  
 مدتی بود که یکی از همکاران مردش  به او توجه خاصی داشت و او هم از این توجه خوشش می امد. به نظرش خوشتیپ و مودب بود و وقار و نجابتش در برخورد با دیگران را  میستود ، عصر روزی که با خنده و شوخی خواهرش به خانه رسیدند مادرش به استقبالشان امد و خبر از امدن خواستگار برای آخر هفته را داد و از او خواست پنج شنبه زودتر به خانه بیاید ، خواستگار همان همکارش بود که وقت خواسته بود و کامل خودش را معرفی کرده بود.
  عصر روز پنج شنبه همه  آماده بودند ، دو خواهر نامزد کرده اش از او خوشحال تر بودند و او هم خوشحال بود که دست کم خواستگاری مناسب دارد . مهمانها کمی قبل از غروب با گل و شیرینی  وارد شدند و پس از کمی گفتگو از اینجا و آنجا باید چای را میبرد ، وقتی چای را گرداند و در اخر به او تعارف کرد از اخم و ابروهای گره خورده اش خوشش نیامد حتی نیم نگاهی هم به او نینداخت تنها زیر لب ممنونی گفت و عقب نشست. سینی خالی را روی میز گذاشت و کنار مادرش نشست  و منتظر برای بحث و گفتگو که مادر همکارش پرسید پس چرا عروس گلم تشریف نمیارن، آنها به خواستگاری خواهرش آمده بودند.
سپاس شده توسط:
با خواهر کوچکترش ده سالی اختلاف سن داشت و برادرش یکسال بعد بدنیا آمده بود همین باعث شده بود که توجه مادر بیشتر به برادرش باشد تا خواهرش و او خواهرانه برایش مادری میکرد. مدتی بود خواهرش عروسک مو بلندی را میخواست که درون جعبه پشت ویترین مغازه قرار داشت و هر بار که با مادرش به خرید میرفتند بسختی او را از ویترین جدا میکرد. اکنون مدتی بود برای خرید آن عروسک پس انداز میکرد ،ندار نبودند ولی چندان پولی هم برای چنین خرید های لوکسی هم نداشتند . خواهرش با آن حلقه های موی طلایی و دست و پای تپلی اش عشق او بود . میخواست تا دیر نشده و عروسک را کسی نخریده او آن را بخرد. وقتی قلکش را شکست تمام پولش به اندازه یک سوم قیمت عروسک بود و او کامل نا امید از خرید آن. 
اواسط خرداد بود و درگیر امتحانات آخر سال و برای آمادگی بیشتر با دوستش درس میخواند ولی فاصله خانه هایشان کمی دور از هم بودو خانه دوستش تقریبا در حومه شهر کوچکشان قرار داشت، آنروز او به خانه دوستش رفته بود و پدر دوستش دیر به خانه می آمد ناگزیر تصمیم گرفت به خانه برگردد و پیاده راهی شد هنوز بعد از ظهر بود و او به موقع به خانه میرسید. سرش را پایین انداخت و بر سرعت قدم هایش افزود تا زودتر به خانه برسد  ، چند دقیقه ای بیشتر راه نرفته بود که متوجه پولی شد که بر زمین افتاده بود آن را برداشت ولی کسی را دورو بر ندید چند قدم بعد دوباره پولی بر زمین افتاده دید و باز چند قدم بالاتر ، او هر بار پول را برمیداشت ولی کسی را در جستجوی پول گم کرده اش نمی دید، وقتی به خانه رسید با پس اندازش درست به اندازه قیمت عروسک پول داشت و از تصور شادی خواهرش از دیدن عروسک در پوست خود نمی گنجید .
سپاس شده توسط:
خانه ی سالمندان
در به آرامی گشوده شد، مردبه استقبال ازآنهابرخاست،
پسری اتوکشیده همراه باپیر زنی که به نظر می آمد مادرش باشد
به داخل آمدند، اندکی گذشت پسر به آرامی گفت
شرایط شما برای زندگی دراینجا چیست؟ وسریع اضافه کرد، البته هرچه باشد قبول است
مرد تمام شرایط را گفت وپسرهمه راقبول کرد
مرد ازاوپرسید چرا مادرتان راپیش خودتان نگه نمیدارید؟
پسر گفت من تک فرزندم واین کار از عهده ی من خارج است
مرد با افسوس سری تکان دادو گفت امان از فرزندان این دوره وزمانه پسرگفت لطفا تمام این هزینه هایی راکه گفتید رابرای ده سال آینده نیز حساب کنید
مادر باصدای آرام اشک میریخت
مرد باصدای بلند گفت ده سال؟
قرارداد بسته شد.
هنگامی که پسر از اتاق خارج میشد گفت
من سرطان دارم وتایک ماه دیگربیشتر زنده نیستم
لطفا به مادرم نگویید بگذارید فکرکند من سنگدل شده ام
دلم یك كلبه میخواهد
درون جنگل پاییز
به دور از رنگ آدمها
من و آواز توكاها
من و یك رود
من و یك كلبه ی پر دود
من و چای و كتاب حافظ وخیام
سپاس شده توسط:
(۲۸-۰۵-۹۶، ۱۱:۱۵ ق.ظ)*فاطمه* نوشته: خانه ی سالمندان
در به آرامی گشوده شد، مردبه استقبال ازآنهابرخاست،
پسری اتوکشیده همراه باپیر زنی که به نظر می آمد مادرش باشد
به داخل آمدند، اندکی گذشت پسر به آرامی گفت
شرایط شما برای زندگی دراینجا چیست؟ وسریع اضافه کرد، البته هرچه باشد قبول است
مرد تمام شرایط را گفت وپسرهمه راقبول کرد
مرد ازاوپرسید چرا مادرتان راپیش خودتان نگه نمیدارید؟
پسر گفت من تک فرزندم واین کار از عهده ی من خارج است
مرد با افسوس سری تکان دادو گفت امان از فرزندان این دوره وزمانه پسرگفت لطفا تمام این هزینه هایی راکه گفتید رابرای ده سال آینده نیز حساب کنید
مادر باصدای آرام اشک میریخت
مرد باصدای بلند گفت ده سال؟
قرارداد بسته شد.
هنگامی که پسر از اتاق خارج میشد گفت
من سرطان دارم وتایک ماه دیگربیشتر زنده نیستم
لطفا به مادرم نگویید بگذارید فکرکند من سنگدل شده ام

فاطمه عزیز 
اینجا قسمت مسابقه داستانکهای نوشته توسط خود کاربرانه .
داستانی که نوشتی متعلق به خودت نیست.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
xcvkسلام 
از نویسندگان و علاقمندان عزیز درخواست می شه به این بخش مسابقات هم سر بزنن
تااخر شهریور زمان ارسال داستانک های نوشته شده توسط خودتون هست 
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 418 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,611 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 708 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
39 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۳:۵۳ ب.ظ)، لیلی (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۶:۴۱ ب.ظ)، sadaf (۲۱-۰۴-۹۶, ۰۱:۱۳ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۰۹-۰۱-۹۶, ۰۹:۱۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۶-۹۶, ۱۲:۳۰ ب.ظ)، hadis hpf (۲۵-۰۲-۹۹, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، نويد (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۲۲ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۶-۰۱-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، avapars (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، barooni (۲۲-۰۴-۹۶, ۰۱:۵۱ ق.ظ)، صنم بانو (۱۰-۰۱-۰, ۱۲:۵۶ ب.ظ)، برف سیاه (۳۱-۰۶-۹۶, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، دخترشب (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، mehrmahi (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۴:۱۸ ب.ظ)، AsαNα (۲۸-۰۶-۹۶, ۱۰:۵۸ ب.ظ)، nazanin_prsh (۲۹-۰۶-۹۶, ۰۲:۲۲ ب.ظ)، M_Rرسولی (۰۱-۰۱-۹۸, ۱۲:۳۲ ب.ظ)، یاس ارغوان (۲۱-۰۲-۹۷, ۱۰:۴۸ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۶-۹۹, ۱۱:۳۴ ق.ظ)، * م .عباس زاده* (۲۲-۰۹-۹۷, ۰۳:۴۳ ب.ظ)، .AtenA. (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۴۰ ب.ظ)، ایانا (۱۹-۱۲-۹۶, ۰۳:۰۲ ق.ظ)، دختربهار (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۹:۰۳ ب.ظ)، Land star (۱۱-۰۱-۹۶, ۰۱:۳۴ ق.ظ)، •Vida• (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۴:۵۸ ب.ظ)، :)nafas (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۴۱ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۱-۰۱-۹۶, ۰۹:۵۳ ب.ظ)، salina (۱۵-۱۰-۹۶, ۰۵:۰۶ ق.ظ)، !!Tina!! (۱۴-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۵ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۵:۳۸ ب.ظ)، ژاله صفری (۱۳-۰۶-۹۷, ۰۲:۰۱ ب.ظ)، taranomi (۰۲-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، مهرسا1383 (۰۱-۰۵-۹۶, ۰۱:۴۶ ق.ظ)، بهار نارنج (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۲۶-۰۶-۹۶, ۱۱:۱۹ ب.ظ)، ♥فاطیما♥ (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۸ ق.ظ)، بال بالی (۲۶-۰۶-۹۶, ۰۹:۵۹ ب.ظ)، author (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۳:۲۱ ب.ظ)، minaa (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۸:۳۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان