امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسابقه داستانک نویسی برای همه
#81
شب ارزوها
زن با گوشه ى چارقد گل بته ايى نارنجى ،عرق از چهره ى خيس مرد گرفت .
پَرچارقد برروى چشمان باران زده و سرخش ،حركتى دورانى سرداد.
مجرى راديو با ارامش در مورد فضايل شب ارزوها و استجابت دعا حرف مى زد.
دستان زن ماسك اكسيژن را بر روى دهان كبود قهرمان جنگ نهاد و چشمانش با دنيايى پر از حسرت و خاطره خيره ى صورت زيرماسك و پيكر نحيف عشق تمام زندگيش شد.چشمان خاكسترى مردبا دنيايى از حرف خيره ى زن شد.
زن چادر سفيد نماز را برسرانداخت و با نگاه به ان خاكستريهاى پر حرف زمزمه كرد:
خدايا دراين شب مقدس بهترين را براى خود نمى خواهم ،براى او مى خواهم…
خدايا ديگر راحتش كن،او را ببر.اورا درglaاغوش خود بگير.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#82
-سيد زود باش بچه ها رو عبور بده.
حاج مرتضى درحالى كه با دست قدرتمندش دهان مردجوانى را گرفته بود با دست ديگر جلوى وول خوردن مرد را گرفت.
سيد احمد اهسته زمزمه كرد:پس به گردان …بيسيم بزن نيم ساعت ديگه آسمونو نور بارون كنن.
حاج مرتضى با چشمانش شاهد عبور دهها غواص جان به كف از گودال كنده شده به سوى هور بود.
كوچكترين صدا نيروهاى عراقى را كه تنها ٢٠متر از انها فاصله داشت ،متوجه و هوشيارمى كرد.
پيكر جوان درميان دستانش ارام گرفت.
مرتضى با جگر سوخته صورت برچهره ى مصطفى برادر دوقلويش گذاشت و گريست:ببخش داداش،اگه صدا مى كردى عمليات لو مى رفت و بچه ها همه درو مى شدن،مجبور شدم قربونيت كنم.

هيچ وقت نفهميد مصطفى كه موج انفجار او را ناارام كرده بود،چطور از درمانگاه صحرايى فرار كرده بود و خود را به منطقه ى عملياتى رسانده بود؟
وكسى نفهميد كه مرتضى تا دم مرگ زجر كشيد.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#83
روی قطار داشت دیوانه وار از ازاین واگن به آن واگن می پرید ،قطار باسرعت زیادی می رفت .صدای سوت قطار به طور متناوب شنیده می شد.جریان فشار هوا برمرد ضربه می زد وبه سختی قدم برمی داشت.انگار فقط هدف برایش مهم بود، و رسیدن به مقصد.بچه ای درانتهای یکی ازواگنهای روبازبار گیرکرده بود ،ودرمیان تنه بریده درختان محکم خودش راگرفته بود.مرد.نزدیکش شد. ودرحالی که داشت دستش رامی گرفت دستی برتنه درخت قطع شده انداخت که پسره محکم به آن تکیه زده بودتا باد پسره رانبرد...
سپاس شده توسط:
#84
در طالعم خواندم:عاشق می شوم،آنقدر عاشق که به قول معروف چشمانم از عشق کور می شود،معشوقم زیبا بود!،مهربان بود....
برای دوستانم گفتم، مسخره ام کردند و گفتند:بهتر است حواست به درست باشد!!!
همان روز احساس کردم که همه فکر می کنند من دختری بی حیا و بی شرمم!به سوی خدا رفتم و دست به توبه برداشتم بخاطر رویاهایم....
و من همان روز معشوقم را دیدم!،واقعا از هر گلی زیباتر بود،از هر مادری مهربان تر بود!
نامش زیباترین نامی بود که تا به حال شنیده بودم:خـــــــدا

دوستت دارم های با ارزشمان را خرج معشوق واقعی کنیم.
آدَماع کُلاً دودَستِه هَستَن : ???✨
_ نِصفِشون بَدَن???
_ می مونَن بَقیه کِه مِثلِع مَن گُلَن????
سپاس شده توسط:
#85
ازش متنفر بود از روز اولى كه زندگيشون شروع شد
انتخاب خودش نبود يه اجبار بود كه از كودكيش مجبود بود تحملش كنه
تنها ٢٤ سال داشت و ده سال بود كه با كبوس شبانش ازدواج كرده بود
چندوقتى بود كه كاراش غير عادى شده بود و مشكوك بود بهش گاهى لرز ميگرفت و
شروع ميكرد به راه رفتن و گاهى بى حال ميشد و ميگفت استخون درد داره .
چند دقيقه اى بود كه توى آشپزخونه بى سر و صدا مشغول بود،
آروم رفت به آشپزخونه و از چيزى كه ديد نفسش بند اومد نشسته بود رو زمين و
داشت مايعى رو توى سرنگ خالى ميكرد .
سرش رو كه بلند كرد و آوا رو ديد ترس تو چشماش خونه كرد
آوا با چشماى پر و نفسى كه سخت بالا و پايين ميشد بهش نگاه ميكرد
با گريه به دست و پاى آوا افتاد كه غلط كردم دارم ترك ميكنم فقط بايد يه مدت تحمل كنى
اما آوا تحمل اين يكى رو نداشت . لباس سفيد پوشيد و زير دوش ايستاد
با لبخند تيغ رو عميق روى مچش كشيد .....


فكر كنم طولانى شد Undecidedاما تجربه ى شيرينى بود برام Shy
بدهم تكيه به تو!
شانه شدن را بلدى........
سپاس شده توسط:
#86
هر وقت میخوام بخوابم کوچک میشم و با خودم میگم شاید امشب بیاد و برام قصه بگه مو هامو نوازش کنه منو محکم بغل کنه و بعدشم کنارم بخوابه.ساعت ها بیدار میمونم ولی نمیاد.جای خالیشو محکم در آغوش میگیرم و گریه میکنم.
صبح میشه امروز دهمین صبحیست که با خنده ی اوبیدار نمیشوم.
ولی امروز یه جوریه همش صدای یه آشنا رو میشنوم دقیق میشم صدا بلند میشه.دخترم زهرا جان.....چشمانم را محکم میفشار م و وانمود میکنم که کسی من رو صدا نزده .دوباره همون صدا دخترا زهرا جان....اینبار با صدای بلند گریه میکنم و بلند میگم چرا رفتی ؟چرا مردم میگویند که دیگه نیستی چرا؟
دوباره همون صداش میگه دخترم من همیشه کنارتم این تویی که حواست نیست.
سال ها از آن روز میگذرد تازه میفهمم که پدرم راست میگفت . پدر عزیز تر از جانم خیالت راحت از وقتی که هستی دلم از توفان نمی لرزه.
دیگر به سروده هایم هم ایمان ندارم که دریکی از آنها گفته بودم:
مادر بدون همسرش تنهای تنها میشود
کوچک برادر در غمت درگیر غم ها میشود.
تقدیم به دایی های مهربونم شهیدان سید خدادادو سیدهاشم احمدی.
بی تو اینجا همه در جنس ابد تبعیدند
سال ها هجری و شمسی همه بی خورشیدند
سپاس شده توسط:
#87
خسته كوله ام رو بالاتر كشيدم و به ساعت نگاهى انداختم .هميشه زودتر از من مى رسيد اما…
با نوك كتونى سياهم به زمين كوبيدم و تو ذهنم زمزمه كردم:اروم اروم اروم باش.
موتورى با سرعت به طرفم امد،خود راكنار كشيدم و غر زدم:
اَه ديگه تو پياده رو هم امنيت نيست ،كجايى پسر ؟
موتور بالاتر ايستاد ،كمى توقف و باسرعت كمى به سمتم امد.نگاهى به اطراف انداختم كسى نبود.
به سرعت دويدم ،نبايد دست كسى به من مى رسيد.موتور هم سرعت گرفت .
ديوار ساختمان نيمه ساز به چشمم امد،كوله را پرت كردم و با همراه با پرش دستم را به كناره ى ديوار سفت كردم .پاى اول روى چينه نشست و پاى دوم اسير دستى قوى و سمج شد.
خود را به ديوار فشردم و تلاشى نافرجام .
-مقاومت نكن بچه ،بيا پايين .
پلكهايم را روى هم فشردم و تصوير مامور ١١٠ با يك سوال در ذهنم نقش بست.
براى بيرون اوردن يك دزد خرده پا چقدر وثيقه لازم بود؟!
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#88
فرشته خواب بود آخه فردا قرار بود که زمینی بشه.از این بابت هم خیلی ناراحت بود.صبح که شد محکم خدارو بغل کرد و اشک ریخت و گفت من نمیخوام تو رو ترک کنم .من به تو نیاز دارم.خدا لبخند پر رنگی زد وگفت: میدونم .ولی همه ی فرشته کوچولو ها همین رو گفتند وبعد من رو تنها گذاشتند امیدوارم تو حرفای امروزه یادت بمونه اگه بمونه قول میدم زود دوباره برگردی پیش خودم.خدا فرشته کوچولو رو بغل کرد وتا انتهایی مسیر همراهیش کرد.
بااین
حال هرروز حواسش به فرشته بود.
فرشته زمینی شد دلش میخواست به همه بگه که خدا چه قدر مهربونه ولی خدا انگشتش رو روی لب فرشته گذاشت.
فرشته صبح تا شب به خاطر مظلومیت خدا این قدر گریه کرد که خدا بهش اجازه به بهشت برگرده فرشته آرام چشمانی را بست و در آغوش خدا جا گرفت.
بی تو اینجا همه در جنس ابد تبعیدند
سال ها هجری و شمسی همه بی خورشیدند
سپاس شده توسط:
#89
سارا دیگر بچه نبود....


نگاهش به خرس عروسکی غول پیکر چسبیده بود. دیگر ان خرس قرمز نرم را دوست نداشت. خرس نشسته در ویترین مغازه دیگر لبخند نمیزد. سارا دیگر بچه نبود...
برادرش لبخند پیروزی بر لب در حالی که دست هایش از فشار جعبه سنگین حاوی ماشین اسباب بازی مایل شده بود به سمت پایین ، از مغازه خارج شد. پدرش با لبخند قربان صدقه ی قدرت پسرک لاغرش میرفت. پدرش غرق شده بود در دریای بیکران رویاهایش. پسر های کوچک و بزرگ پدر ناز پرورده بودند. هرگز کتک نمیخوردند، هرگز ناسزا نمیشنیدند، هرگز کمبود امکانات را تحمل نمیکردندو هرگز... هرگر دختر نبوده اند. سارا فرق داشت و درک میکرد تفاوت هایش را. اخر سارا دیگر بچه نبود...
مژده، خواهر ناز و کوچکش در حالی که چادر مشکی رنگش را به زور نگاه داشته بود بر سرش، به سمت برادرش رفت. پسران این خانواده زیادی به پدرشان رفته بودند. دخترک چهار ساله پرت شد بر زمین از ضربه ی پشت دست زیادی محکم پسر عشق پرورده ی پدرش. سارا دیگر بچه نبود....
سارا میدانست دختر جایگاهی ندارد در این خانواده. چون سارا دیگر بچه نبود...
سارا میفهمید نحس است. میدانی ؟ سارا دیگر بچه نبود....
سارا انقدر درک داشت که متوجه شود مرگ پدر بزرگ تاوان تولد اوست چرا که فوت عمه نیز فقط جزای تولد مژده بودو عالمیان خبر داشتند مرگ مادر در تولد اخرین پسر پدرش رضا، اتفاقی بیش نبود. حتی میتوتن این ملاقات ناگهانی زن جوان با خدایش را فال نیک شمرد. اخر مگر میشود رفتن یک زن و در قبالش امدن یک پسر را خوش ترین اتفاق ندانست؟ سارا دیگر، بچه نبود...
سارا خیلی چیزها درک میکرد،گریه هایش پاداش درک بالایش بود. سارا چیز های زیادی میفهمید ، زجر کشیدن قسمت کمی از این با فهمی بود.
سارا عذاب هایی میکشید که قلب کوچکش را سنگین میکرد. سنگین میکرد و فشرده. انقدر فشرده که دلش استراحتی پند ساعته به خودش بدهد و ارزوی سارا براورده کند. براورده کند ارزوی دیدار دوباره با مادرش را.
فقط به خاطر اینکه سارا دیگر بچه نبود...
یــکـــی هـــست اونــ بــالا 
کـــهـ خـالــصــانــه بـاهـــاتـه
سپاس شده توسط:
#90
به زحمت خودش را گوشه ى ديوار کشيد و به آن تکيه داد .به 7 سالى که از زندگى مشترکش گذشته بود انديشيد.به بزرگترين اشتباه زندگي اش.از چت کردن شروع شد و بعد آشنايى و دوستى و ازدواج، و حالا ثمره اش دو دختر بود.ديگر بريده بود.خسته بود از کتکها و تحقيرهاى شوهرش.ديگر عادت کرده بود به کبوديهاى روى صورت و بدنش، دو بار براى طلاق اقدام کرده بود ولى هر بار به خاطر فرزند اولش برگشته بود. فرزندى که شوهرش گفته بود او را سقط کن.انگار همه چيز دست به دست هم داده بود تا يکتا را به بدبختى بکشاند.حالا او در خانه اى زندگى مى کرد که نه او شوهرش را دوست داشت و نه شوهرش او را.شوهرش هنوز در فکر همسر اولش بود.همسرى که با ادعاى عاشقى، او را گذاشت و رفت.يکتا در اين 7 سال هميشه آرزوى مرگ خود را مى کرد.امروز هم براى هزارمين بار زير لگدهاى شوهرش افتاده بود.انگار فقط همين يک بار خدا صداى او را شنيد. احساس کرد گوشش خيس شده، دستش را به سمت گوشش برد و ديد که دستش خونى شد. لبخند زد و چشمانش بسته شد.
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 425 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,623 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 717 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
39 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۳:۵۳ ب.ظ)، لیلی (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۶:۴۱ ب.ظ)، sadaf (۲۱-۰۴-۹۶, ۰۱:۱۳ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۰۹-۰۱-۹۶, ۰۹:۱۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۶-۹۶, ۱۲:۳۰ ب.ظ)، hadis hpf (۲۵-۰۲-۹۹, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، نويد (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۲۲ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۶-۰۱-۹۶, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، avapars (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۳۳ ب.ظ)، barooni (۲۲-۰۴-۹۶, ۰۱:۵۱ ق.ظ)، صنم بانو (۱۰-۰۱-۰, ۱۲:۵۶ ب.ظ)، برف سیاه (۳۱-۰۶-۹۶, ۱۲:۴۳ ق.ظ)، دخترشب (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، mehrmahi (۰۷-۰۱-۹۷, ۰۴:۱۸ ب.ظ)، AsαNα (۲۸-۰۶-۹۶, ۱۰:۵۸ ب.ظ)، nazanin_prsh (۲۹-۰۶-۹۶, ۰۲:۲۲ ب.ظ)، M_Rرسولی (۰۱-۰۱-۹۸, ۱۲:۳۲ ب.ظ)، یاس ارغوان (۲۱-۰۲-۹۷, ۱۰:۴۸ ب.ظ)، d.ali (۱۴-۰۶-۹۹, ۱۱:۳۴ ق.ظ)، * م .عباس زاده* (۲۲-۰۹-۹۷, ۰۳:۴۳ ب.ظ)، .AtenA. (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۵:۴۰ ب.ظ)، ایانا (۱۹-۱۲-۹۶, ۰۳:۰۲ ق.ظ)، دختربهار (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۹:۰۳ ب.ظ)، Land star (۱۱-۰۱-۹۶, ۰۱:۳۴ ق.ظ)، •Vida• (۲۱-۰۲-۹۶, ۰۴:۵۸ ب.ظ)، :)nafas (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۳:۴۱ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۱-۰۱-۹۶, ۰۹:۵۳ ب.ظ)، salina (۱۵-۱۰-۹۶, ۰۵:۰۶ ق.ظ)، !!Tina!! (۱۴-۰۸-۹۶, ۱۰:۰۵ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۱۰-۰۱-۹۶, ۰۵:۳۸ ب.ظ)، ژاله صفری (۱۳-۰۶-۹۷, ۰۲:۰۱ ب.ظ)، taranomi (۰۲-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، مهرسا1383 (۰۱-۰۵-۹۶, ۰۱:۴۶ ق.ظ)، بهار نارنج (۰۳-۰۷-۹۶, ۰۱:۰۸ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۲۶-۰۶-۹۶, ۱۱:۱۹ ب.ظ)، ♥فاطیما♥ (۲۲-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۸ ق.ظ)، بال بالی (۲۶-۰۶-۹۶, ۰۹:۵۹ ب.ظ)، author (۰۲-۰۱-۹۷, ۰۳:۲۱ ب.ظ)، minaa (۱۲-۱۰-۹۹, ۰۸:۳۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان