۲۳-۰۱-۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ
در سال ۱۹۹۷، زندگی خانوادهی مککاگی به طرز جالبی تغییر کرد و مادر خانواده، هفت قلو به دنیا آورد!
این خبر به سرعت در جهان منتشر شد، زیرا هفت قلوهای مککاگی، اولین هفتقلوهای زنده بودند. به سرعت این سه دختر و چهار پسر، هفت قلوهای بهشتی نام گرفتند. بزرگ کردن هفت قلوها، برای پدر و مادرشان کار بزرگی محسوب میشد، اما با وجود تمام سختیها، این بچهها با دقت و اهمیت بسیاری بزرگ شدند.
امسال این هفت قلوها نوزدهمین سال زندگیشان را جشن میگیرند. اکنون آنها جوانان با انگیزهای هستنند که میدانند هدفشان در آینده چیست.
این هفت قلوها نیز مانند بسیاری از چند قلوهای دیگر حاصل لقاح مصنوعی هستند. در سال ۱۹۹۷، کنی و بابی مک کاگی تصمیم گرفتند که صاحب فرزند دوم شوند و برای همین به مرکز لقاح مصنوعی مراجعه کردند. پس از این که بابی متوجه شد طی لقاح، صاحب هفت قلو شده است، پزشکان به او پیشنهاد دادند که برای کاهش تعداد جنینها، تحت مراقبت و درمان قرار بگیرد، اما از آنجایی که این زوج معتقد و مذهبی بودند، درخواست پزشکان را نپذیرفتند.
بچهها در زمان تولد بسیار کوچک بودند و وزن کوچکترین آنها ۱/۱۳ و بزرگترینشان ۱/۵ کیلوگرم بود. پزشکان، تمام تلاششان را برای هفتقلوهای بهشتی کردند و بچهها زنده ماندند و به غیر از دو کودک، همه در سلامتی کامل بزرگ شدند. این دو کودک بیمار دچار نوعی فلج مغزی بودند، اما با جراحی بهبود یافتند و اکنون در سلامتی کامل به سر میبرند و به مدرسه میروند. همه دشواریها و موقعیت سخت خانوادهی مککاگی را درک میکردند و بسیاری از خانوادهها و بنیادهای خیریه به آنها کمک میکردند.
خانوادهی مک کاگی در خانهای بزرگتر از خانهی قبلیشان ساکن شدند و بچهها در مدرسه، غذای رایگان دریافت میکردند و همراه مدرسه به تعطیلات میرفتند. بااینوجود، کِنی همیشه سخت کار کرده و بچهها از این تلاش پدر، الگو گرفتهاند.
میکائیلا، دختر بزرگتر خانواده که از تمام برادران و خواهرانش یکسال بزرگتر است، در نگهداری کودکان به مادرش کمک میکرد. هفتقلوها، برای آیندهشان برنامههای خوبی دارند و هرکدام به دنبال تحقق آرزویشان هستند. آنها نه تنها خواهر و برادر، بلکه دوستان خوبی برای هم هستند. حالا دیگر بچهها بزرگ شدهاند و به زودی از دبیرستان فارغ التحصیل میشوند و به دنبال سرنوشتشان خواهند رفت. پدر و مادر بچهها با این فکر که خانهشان یکباره خالی میشود، غمگین میشوند.
بابی، پدر بچهها، میگوید: باورم نمیشود که به زودی خانهای که انقدر شلوغ و پر هیاهو بود، ساکت و خلوت میشود!
رمز شب ...!
دوست دارم هایت هست
این را که بگویی
خوابم می برد