امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
آخرین خداحافظی | feedback
#1
قدم هام و تند برمیدارم. چشمم به مغازه ایه که جلو رومه و قراره که یه بسته تیغ ازش بگیرم. میرم تو مغازه ای که داخل بیمارستانه. یه آقای تپل و میان سال صاحبشه و پشت دخل نشسته. دور و برش هم کلی خرت و پرت از وسایل مغازه اش هست. از آدامس و شکلات و ویفر بگیر تا یخچالی که کنارشه و انواع و اقسام بستنی داخلشه. مغازه اش هم بزرگه و اینو از نگاه سرسری که به مغازه میکنم ، میفهمم. تیغ رو میگیرم و از اونجا خارج میشم.
با قدمهایی تند تر از قبل به سمت ساختمون اصلی بیمارستان میرم. خوش و بشی با چند تا دکتر و نگهبانی که تو این مدت شناختمشون ، میکنم. جلوی آسانسور وامیستم.
وای ، چه شلوغه!!!!
بیخیالش میشم و از پله ها کمک میگیرم. طبقه چهارم ...! بخش آنکولوژی ...!
وارد اتاق شماره 10 میشم. تخت اول سمت چپ!
6 تا مریض داخل اتاق نشستن و چون وقت ملاقات هم هست ، آدمایی کنارشون ایستادن. حالا یکی مادرش اومده ، یکی داداشش ، یکی بچه ش و خلاصه هرکی یه نفر رو داره.
منم جلوتر میرم و کنار خانوده ام می ایستم. مامان رو صندلی نشسته. خواهرم رو گوشه ی تخت تکیه زده. منم وامیستم و بهانه ی خسته نبودن رو می آرم تا اونا از جاشون بلند نشن. بابا هم روی تخت خوابیده و لبخندی به من میزنه. تیغ رو نشونش میدم و میگم :
-اومدم سراغت !!!
لبخندش بیشتر میشه و ظرف میوه ی جلوی خودش رو بهم تعارف میکنه. یه خوشه انگور رو داره با اشتیاق هرچه تمام تر میخوره. لبخند هم از روی صورتش محو نمیشه.
مامان با لحنی نگران میگه :
-انقدر میخوری ضرر داره برات آ ...!
بابا بی خیال سری به عقب تکون میده و میگه :
-نه بابا ... چه ضرری؟ دکتر گفت از امروز هرچی خواستی بخور.
خواهرم آینه کوچیک جیبی رو از تو کیفش بیرون میاره. بابا هم به کمک مامان ، یه پیشبند میبنده به گردن ش و منتظر میشه تا پشت گردن ش رو بزنم. تیغ رو میدم به خواهرم تا بزنه. من دلم نمیاد پشت گردن بابا رو بزنم. نمیدونم چرا ...؟!
خواهرم مشغول میشه. میخواد خودشو لوس کنه و میگه :
-به به ...! خوشگل بودی ، خوشگل ترم شدی.
بابا برمیگرده و خواهرم مشغول زدن ریش های سفید بابا میشه. سیبیل هاش درسته که نصفه نیمه در اومده و گهگاهی تار مشکی هم داخلش دیده میشه ، ولی با آرامش زیاد و لبخندهای بابا و همینطور گاز گرفتن های بابا روی دست خواهرم ، کارشون تموم میشه. هرچند وسطش خواهرم هی میگه :
-اِ ...! بابا اذیت نکن.
و بابا به من چشمک میزنه و من لبخندی تحویلش میدم.
چند دقیقه ای میشینیم و آخر سر به مامان میگم :
-شما برو خونه. من پیشش میمونم.
مامان که چهار روزه بیمارستانه ، میگه :
-باشه. من برم به کارام برسم. شب دوباره برمیگردم.
چند دقیقه بعد مامان میره تو بخش و خواهرم میره پایین سمت ماشین ...!
بابا دست منو میگیره و میگه :
-بذار مامانت بمونه.
چهره اش نگرانه و میگم :
-واسه چی؟
بابا : میخوام بمونه.
-من آخه دیدم مامان تو این چند روز ...
بابا : مواظبشونی دیگه؟
-آره ... چطور؟
بابا : هیچی خیالم راحت شد.
دستمو محکم فشار میده. این یعنی بذار مامان بمونه. باشه ای میگم و بعد از اینکه مامان میاد ، بهش میگم :
-این آقاتون خیلی خودشو لوس کرده ها. هی میگه بمون بمون.
مامان لبخندی به بابا میزنه و رو به من میگه :
-اشکال نداره. من هستم.
دارم میرم بیرون که بابا میگه :
-دانشگاه خوبه؟
-آره شکر
بابا : این ترم چی داری؟
-راهسازی ، بتن ، فولاد ...
بابا : استاد راهتون کیه؟!
چون بابا خودش تو کار راهسازیه ، خیلی دوست داره از استاد راهسازی م بدونه.
-دکتر صفا
بابا : نمیشناسمش.
-نمیدونم والا ...! شاید تو وزارت راه باشه ها.
بابا : انقدر وزارت راه بزرگ هست که آدما توش گم میشن.
چند دقیقه ای میگذره و من از بابا خداحافظی میکنم. دم در ایستادم و دارم نگاهش میکنم. خوشه ی انگور بعدی تو دستشه و همینطور که سرش رو به عقبه ، میگه :
-به سلامت بابا جان ...!
*****
-سعید ...؟! سعید ...؟!
این صدای برادرمه. انگار فهمیده من این طرف خیابون دارم راه میرم.
با نگرانی برمیگردم به نقطه ای که برام نامعلومه ، نگاه میکنم.
-سعید برگرد ...! کجا رفتی؟! ... سعید؟!
چشمام و به سمتش برمیگردونم. ماشین برادرم کنار ماشین ماست. 4 نفرشون هستن. چهارتایی که قرار بود فردا برای ترخیص بابا بیان بیمارستان ...
نگاهی به سر و وضعم میندازم. دمپایی پامه ...! نه! شاید هم کفش پامه ...!
چی تو دستمه؟!
آها یه متکاست ...!
مال کجاست؟!
از روی تخت بابا برش داشتم.
کِی؟!
فکر کنم یک ساعت پیش بود.
یک ساعت پیش این متکا چیکار میکرد؟! یعنی از کجا برش داشتی؟
گفتم که از روی تخت بابا ...!
اینا رو همینطوری دارم به خودم میگم و به سمت ماشین میرم.
من الان کجام؟!
وسط خیابون دارم راه میرم. بی هدف!!!
حالا چی شد که برش داشتی؟!
والا زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان.
کی زنگ زد؟!
مامان زنگ زد. منم اومدم. با عجله رسیدیم.
فکر کنم بابا رو بردن ...!
چون بعدش گریه کردیم.
من روی صندلی بودم و بقیه هم اشک میریختن.
یادمه خانم برادرم کمکم کرد تا بلند بشم. یعنی انقدر خورد شدم؟!
چه دادی سر اون نگهبان بنده خدا زدم که داشت راهنماییم میکرد تا از سردخونه بیام بیرون ...!
باز صداش میاد :
-سعید ...؟! سعید بیا ...!
نگاهم به نقطه ای نامعلوم میره ...!
همینطور دارم یه جایی رو نگاه میکنم که انگار معلوم نیست کجاست!
شاید این جمله ی به سلامت بابا جان ...! آخرین خداحافظی من بود با کسی که هرگز هیچ کس حتی شاید خودش نفهمید چقدر دوستش دارم ...!
تقدیم به روح گرانقدر پدر بزرگوارم!

" س . سپهر "
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
[عکس: d5eec10b8x2vq3uo6lo.jpg]
[highlight=#fafafa]قدم هام و تند برمیدارم. چشمم به مغازه ایه که جلو رومه و قراره که یه بسته تیغ ازش بگیرم. میرم تو مغازه ای که داخل بیمارستانه. یه آقای تپل و میان سال صاحبشه و پشت دخل نشسته. دور و برش هم کلی خرت و پرت از وسایل مغازه اش هست. از آدامس و شکلات و ویفر بگیر تا یخچالی که کنارشه و انواع و اقسام بستنی داخلشه. مغازه اش هم بزرگه و اینو از نگاه سرسری که به مغازه میکنم ، میفهمم. تیغ رو میگیرم و از اونجا خارج میشم.
با قدمهایی تند تر از قبل به سمت ساختمون اصلی بیمارستان میرم. خوش و بشی با چند تا دکتر و نگهبانی که تو این مدت شناختمشون ، میکنم. جلوی آسانسور وامیستم.
وای ، چه شلوغه!!!!
بیخیالش میشم و از پله ها کمک میگیرم. طبقه چهارم ...! بخش آنکولوژی ...!
وارد اتاق شماره 10 میشم. تخت اول سمت چپ!
6 تا مریض داخل اتاق نشستن و چون وقت ملاقات هم هست ، آدمایی کنارشون ایستادن. حالا یکی مادرش اومده ، یکی داداشش ، یکی بچه ش و خلاصه هرکی یه نفر رو داره.
منم جلوتر میرم و کنار خانوده ام می ایستم. مامان رو صندلی نشسته. خواهرم رو گوشه ی تخت تکیه زده. منم وامیستم و بهانه ی خسته نبودن رو می آرم تا اونا از جاشون بلند نشن. بابا هم روی تخت خوابیده و لبخندی به من میزنه. تیغ رو نشونش میدم و میگم :
-اومدم سراغت !!!
لبخندش بیشتر میشه و ظرف میوه ی جلوی خودش رو بهم تعارف میکنه. یه خوشه انگور رو داره با اشتیاق هرچه تمام تر میخوره. لبخند هم از روی صورتش محو نمیشه.
مامان با لحنی نگران میگه :
-انقدر میخوری ضرر داره برات آ ...!
بابا بی خیال سری به عقب تکون میده و میگه :
-نه بابا ... چه ضرری؟ دکتر گفت از امروز هرچی خواستی بخور.
خواهرم آینه کوچیک جیبی رو از تو کیفش بیرون میاره. بابا هم به کمک مامان ، یه پیشبند میبنده به گردن ش و منتظر میشه تا پشت گردن ش رو بزنم. تیغ رو میدم به خواهرم تا بزنه. من دلم نمیاد پشت گردن بابا رو بزنم. نمیدونم چرا ...؟!
خواهرم مشغول میشه. میخواد خودشو لوس کنه و میگه :
-به به ...! خوشگل بودی ، خوشگل ترم شدی.
بابا برمیگرده و خواهرم مشغول زدن ریش های سفید بابا میشه. سیبیل هاش درسته که نصفه نیمه در اومده و گهگاهی تار مشکی هم داخلش دیده میشه ، ولی با آرامش زیاد و لبخندهای بابا و همینطور گاز گرفتن های بابا روی دست خواهرم ، کارشون تموم میشه. هرچند وسطش خواهرم هی میگه :
-اِ ...! بابا اذیت نکن.
و بابا به من چشمک میزنه و من لبخندی تحویلش میدم.
چند دقیقه ای میشینیم و آخر سر به مامان میگم :
-شما برو خونه. من پیشش میمونم.
مامان که چهار روزه بیمارستانه ، میگه :
-باشه. من برم به کارام برسم. شب دوباره برمیگردم.
چند دقیقه بعد مامان میره تو بخش و خواهرم میره پایین سمت ماشین ...!
بابا دست منو میگیره و میگه :
-بذار مامانت بمونه.
چهره اش نگرانه و میگم :
-واسه چی؟
بابا : میخوام بمونه.
-من آخه دیدم مامان تو این چند روز ...
بابا : مواظبشونی دیگه؟
-آره ... چطور؟
بابا : هیچی خیالم راحت شد.
دستمو محکم فشار میده. این یعنی بذار مامان بمونه. باشه ای میگم و بعد از اینکه مامان میاد ، بهش میگم :
-این آقاتون خیلی خودشو لوس کرده ها. هی میگه بمون بمون.
مامان لبخندی به بابا میزنه و رو به من میگه :
-اشکال نداره. من هستم.
دارم میرم بیرون که بابا میگه :
-دانشگاه خوبه؟
-آره شکر
بابا : این ترم چی داری؟
-راهسازی ، بتن ، فولاد ...
بابا : استاد راهتون کیه؟!
چون بابا خودش تو کار راهسازیه ، خیلی دوست داره از استاد راهسازی م بدونه.
-دکتر صفا
بابا : نمیشناسمش.
-نمیدونم والا ...! شاید تو وزارت راه باشه ها.
بابا : انقدر وزارت راه بزرگ هست که آدما توش گم میشن.
چند دقیقه ای میگذره و من از بابا خداحافظی میکنم. دم در ایستادم و دارم نگاهش میکنم. خوشه ی انگور بعدی تو دستشه و همینطور که سرش رو به عقبه ، میگه :
-به سلامت بابا جان ...!
[/highlight]
[highlight=#fafafa]*****
-سعید ...؟! سعید ...؟!
این صدای برادرمه. انگار فهمیده من این طرف خیابون دارم راه میرم.
با نگرانی برمیگردم به نقطه ای که برام نامعلومه ، نگاه میکنم.
-سعید برگرد ...! کجا رفتی؟! ... سعید؟!
چشمام و به سمتش برمیگردونم. ماشین برادرم کنار ماشین ماست. 4 نفرشون هستن. چهارتایی که قرار بود فردا برای ترخیص بابا بیان بیمارستان ...
نگاهی به سر و وضعم میندازم. دمپایی پامه ...! نه! شاید هم کفش پامه ...!
چی تو دستمه؟!
آها یه متکاست ...!
مال کجاست؟!
از روی تخت بابا برش داشتم.
کِی؟!
فکر کنم یک ساعت پیش بود.
یک ساعت پیش این متکا چیکار میکرد؟! یعنی از کجا برش داشتی؟
گفتم که از روی تخت بابا ...!
اینا رو همینطوری دارم به خودم میگم و به سمت ماشین میرم.
من الان کجام؟!
وسط خیابون دارم راه میرم. بی هدف!!!
حالا چی شد که برش داشتی؟!
والا زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان.
کی زنگ زد؟!
مامان زنگ زد. منم اومدم. با عجله رسیدیم.
فکر کنم بابا رو بردن ...!
چون بعدش گریه کردیم.
من روی صندلی بودم و بقیه هم اشک میریختن.
یادمه خانم برادرم کمکم کرد تا بلند بشم. یعنی انقدر خورد شدم؟!
چه دادی سر اون نگهبان بنده خدا زدم که داشت راهنماییم میکرد تا از سردخونه بیام بیرون ...!
باز صداش میاد :
-سعید ...؟! سعید بیا ...!
نگاهم به نقطه ای نامعلوم میره ...!
همینطور دارم یه جایی رو نگاه میکنم که انگار معلوم نیست کجاست!
شاید این جمله ی به سلامت بابا جان ...! آخرین خداحافظی من بود با کسی که هرگز هیچ کس حتی شاید خودش نفهمید چقدر دوستش دارم ...!
تقدیم به روح گرانقدر پدر بزرگوارم!
[عکس: -53-.gif]

" س . سپهر "

1390
[/highlight]
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  آخرین آرزوی سقراط SilentCity 0 366 ۰۵-۰۵-۹۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ
آخرین ارسال: SilentCity
  دوستت دارم | feedback sadaf 0 321 ۰۷-۰۸-۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: sadaf
  خداحافظی 1saman 4 470 ۲۶-۰۳-۹۳، ۰۸:۴۹ ق.ظ
آخرین ارسال: 1saman

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۱۱-۰۵-۹۴, ۰۷:۱۵ ب.ظ)، satin (۰۴-۰۷-۹۴, ۱۰:۵۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان