۲۵-۱۱-۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ
مجله زندگی ایده آل: خواندن داستانهایی از زندگیهای واقعی میتواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آدمهایی که در همین شهر زندگی میکنند و از همین هوایی که ما نفس میکشیم تنفس میکنند؛ زندگیای که زمین تا آسمان با ما متفاوت است. این شماره تصمیم گرفتیم تا چند نمونه از چنین داستانهایی را تقدیمتان کنیم؛ داستانهایی که بدون شک برایتان آموزنده خواهند بود.
در این داستانها چند نفر از روانشناسان و مشاوران خانواده از عشقها و ازدواجهای نامتعارفی گفتهاند که طی این سالها دیدهاند بنابراین در واقعی بودن آنها شک نکنید، فقط به یاد داشته باشید که همه نامها تغییر کردهاند و هیچکدام حقیقی نیستند. در نهایت هم یکی از خوانندگانمان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینتبخش این صفحات باشد.چندوقت پیش خانمی حدودا 31 یا 32 ساله برای مشاوره به من مراجعه کرد. ایشان از افسردگی و اضطراب و اعتمادبه نفس پایین شکایت داشتند. این افسردگی و غمش را ناشی از ازدواج میدانست و میگفت: «قبل از این در خانه پدری شاد، سرزنده و پرانرژی بودم و هیچ مشکلی به جز محدودیتهای خانوادهام نداشتم ولی امروز به جایی رسیدهام که هر روز در خانه مینشینم و گریه میکنم.» از این خانم خواستم برایم از همسرش و ازدواجش تعریف کند. همسرم است یا پدرم؟
حدودا 21 ساله بودم که با مجید از طریق خانوادهها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود كه مرتب در حال رفت و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی ميشد که ساکن اروپا شده بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی 41 ساله، متشخص و با وضع مالی خوبي بود. رفت و آمدها که شروع شد، خانوادهام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند. من هم كه در آن زمان دختری بیتجربه بودم، مجید اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پيش نيامده بود كه با پسری بهطور جدی صحبت کنم و خیلی درکی از ازدواج نداشتم. فقط همین را میفهمیدم که میتوانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیهگاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم و وقتی یکسال بعد از ازدواج درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم.
راستش خودم فکر میکنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده بودم در هر جایی به دنبال ذرهای محبت میگشتم و وقتی توجههای ویژه مجید را نسبت به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانوادهام به مجید احترام میگذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که میتواند مرا نجات دهد. همان اوایل ازدواج به شدت به مجید وابسته شده بودم به طوری که گاهی روزی 10 بار با او تلفنی صحبت میکردم اما مجید اصلا این احساس وابستگی شدید مرا درک نمیکرد. او عقیده داشت من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم تا بتوانم زندگی را به خوبی اداره کنم.
از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و... اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار میآید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و... بودم ولی او سعی میکرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف میکنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده میدانست. همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته باشم. دنیای ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیشتر از اینها تجربه کرده بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده است که وقتی به خرید رفتهایم ما را به عنوان پدر و دختر دیدهاند.
واقعا دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار مجید هیچکدام از این ناآرامیهای مرا نمیبیند. او میگوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمیکند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»
بعد از چند جلسه مشاوره با این خانم متوجه شدم که او به دليل وابستگی به پدر و کمرنگ شدن حضور عاطفی او در زندگیاش به طور ناخودآگاه به دنبال مردی است که بتواند همچون یک پدر به او تکیه کند. او همسرش را در جایگاه پدر قرار میداد و همین عامل باعث شده بود که بعد از مدتی با خود دچار تضادهایی شود و نتواند رابطه گرمي را با همسرش برقرار کند و حتی در رابطه زناشویی هم چار مشکل شده بود. او پیش من آمده بود تا تصمیم طلاقش را تايید را کنم ولی من این تایید را به او ندادم و بعد از چند جلسه که خواستم با شوهرش در جلسات حاضر شود، دیگر به مشاوره نیامد.
حدودا 21 ساله بودم که با مجید از طریق خانوادهها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود كه مرتب در حال رفت و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی ميشد که ساکن اروپا شده بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی 41 ساله، متشخص و با وضع مالی خوبي بود. رفت و آمدها که شروع شد، خانوادهام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند. من هم كه در آن زمان دختری بیتجربه بودم، مجید اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پيش نيامده بود كه با پسری بهطور جدی صحبت کنم و خیلی درکی از ازدواج نداشتم. فقط همین را میفهمیدم که میتوانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیهگاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم و وقتی یکسال بعد از ازدواج درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم.
راستش خودم فکر میکنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده بودم در هر جایی به دنبال ذرهای محبت میگشتم و وقتی توجههای ویژه مجید را نسبت به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانوادهام به مجید احترام میگذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که میتواند مرا نجات دهد. همان اوایل ازدواج به شدت به مجید وابسته شده بودم به طوری که گاهی روزی 10 بار با او تلفنی صحبت میکردم اما مجید اصلا این احساس وابستگی شدید مرا درک نمیکرد. او عقیده داشت من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم تا بتوانم زندگی را به خوبی اداره کنم.
از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و... اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار میآید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و... بودم ولی او سعی میکرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف میکنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده میدانست. همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته باشم. دنیای ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیشتر از اینها تجربه کرده بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده است که وقتی به خرید رفتهایم ما را به عنوان پدر و دختر دیدهاند.
واقعا دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار مجید هیچکدام از این ناآرامیهای مرا نمیبیند. او میگوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمیکند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»
بعد از چند جلسه مشاوره با این خانم متوجه شدم که او به دليل وابستگی به پدر و کمرنگ شدن حضور عاطفی او در زندگیاش به طور ناخودآگاه به دنبال مردی است که بتواند همچون یک پدر به او تکیه کند. او همسرش را در جایگاه پدر قرار میداد و همین عامل باعث شده بود که بعد از مدتی با خود دچار تضادهایی شود و نتواند رابطه گرمي را با همسرش برقرار کند و حتی در رابطه زناشویی هم چار مشکل شده بود. او پیش من آمده بود تا تصمیم طلاقش را تايید را کنم ولی من این تایید را به او ندادم و بعد از چند جلسه که خواستم با شوهرش در جلسات حاضر شود، دیگر به مشاوره نیامد.
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !