امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
فـــــــــردا...| shiva-68 کاربر انجمن
#1
با صدای که بغض توش فغان میکرد گفتم:دارم از دستت دیوونه میشم،آخه تو چته؟چی میخوای؟
صداش بلند شد و گفت:آرامش میخوام که اینجا نیست،میفهمی؟ نیست...
راست میگفت چند هفته ای بود که دیگه خونه ی پر از عشق ما رنگ آرامش رو ندیده بود ولی بازم خودم رو به نفهمیدم زدم و گفتم:از کی تا حالا آرامشت رو گم کردی؟
ساکت شد و در مقابل سوالم فقط سکوت تحویلم داد
دوباره گفتم:میخوای من بهت بگم؟
سکوتش داشت خفه ام میکرد و با یادآوری اون دختر گفتم:باشه میگم... پس خوب گوش کن
از وقتی که یک دختر بلوند رو دیدی،از وقتی که یک لب سرخ تو چارچوب چشمات قرار گرفت،از وقتی که یکی برات عشوه اومد و تو دل رو باختی فقط یک چیزی رو هنوز نفهمیدم،فقط سوالام رو جواب بده دیگه چیزی ازت نمیخوام...
یک روز تو هوای سرد زمستونی بهم گفتی"دلم رو چند روزی هست باختم بهت ، میای بشی نفسم؟" کی دلت رو پس گرفتی که من نفهمیدم ؟ کی یکی دیگه شد نفست که من نفهمیدم؟ کی؟
بدون جواب دادن به سوالم به سمت در رفت و من بعد از شنیدن صدای ماشین که با یک تک گاز مثل همیشه از باغ خارج شد به خودم اومدم.
به سمت میز روبروی آینه و شمعدان رفتم و برگه رو برداشتم
دادگاه خانواده... اون آینه نقره ای خوشگله،نگاش کن چه نازه ؟ ... طلاق... نخیرم من حلقه ظریف دوست دارم... خواهان... پف پفی دوست دارم،مگه قراره چند بار عروس بشم ؟ ... خوانده... ببین این کت و شلوار مشکیه چقدر قشنگه ... طلاق...زندگیمون قشنگ شروع شد ... طلاق ... با عشق کنار هم قرار گرفتیم ... طلاق ... با محبت شروع کردیم ... طلاق ... اولین بار که دستش رو گرفتم حس فوق العاده ای داشتم ... طلاق ... اولین بوسه پر از شگفتی بود ... طلاق ... با گرمای وجود اون از دنیای پر از شادی و قشنگ دخترونه ی خودم پا به دنیای پر احساس زنونه گذاشتم ... طلاق ... کنار اون بود که طپش قلب برای دیگری رو درک کردم ... طلاق ...خدایا با اون عاشق شدم با اون نفس کشیدم با اون بزرگ شدم حالا بدون اون بدون دلم چطور ادامه بدم؟
... طلاق ...این واژه داره منو از داشته هام دور میکنه
تاریخ : فردا/فردا/فردا
روز و ماه و سال برای من در یک کلمه خلاصه شده بود و آن فرداست.
با صدای آلارم گوشی از فکر در اومدم و چشمهام رو به روی فردا باز کردم،بالاخره فردا اومد.
برگه احضاریه رو با برگه آزمایش برداشتم و از روی کارت ویزیتی که دوستم برام آورده بود آدرس رو حفظ کردم شاید بعد از دادگاه نیاز شد تا بچه رو از بین ...
سوار ماشین شدم و از پارکینگ باغ خارج شدم،به نزدیکی در که رسیدم ریموت رو زدم تا خارج بشم که.....
از ماشینش خارج شد... از ماشین پیاده شدم
-کجا داری میری؟؟
صداش،سوالش،حضورش،وجودش،هم ه و همه برام عجیب و دور از ذهن بود
-جایی که به خاطرش برام احضاریه فرستادند
سرش رو پایین انداخت و گفت:پشت این در خیلی به حرفات فکر کردم،من هیچ وقت دلم رو ازت پس نگرفتم
-الان باید چی بگم؟
-وقتی در مقابل خواسته ام جبهه گرفتی و گفتی نه، حس بدی داشتم و حرفای اون احمق باعث شد فکر کنم به من توجه نداری،گفت کاری کنم که حسادت کنی گفت اگه تحریک بشی با خواسته ام کنار میای و من هم قبول کردم ولی حالا ... نمیخوام خوشبختی مون رو از دست بدم،میدونم کارم اشتباه بود
-خواسته ات بزرگ بود و نیاز به فکر داشت،از سر خودخواهی بهت جواب منفی ندادم ولی از اون به بعد بهش فکر کردم و فهمیدم پدر شدن خیلی بهت میاد
-باید بگم حرفای دیشبت رو قبول ندارم من از وقتی نفسم رو دیدم آرامش پیدا کردم و هیچ وقت هم حاضر نیستم از دستش بدم
با حرفش لبخند کمرنگی به صورتم مهمون شد،من میخواستمش،من عاشق زندگیم بودم و حالا باید با این اتفاق کنار می اومدم و علاوه بر خودم به هدیه ی خدا هم فکر میکردم.
برگه احضاریه و آزمایش رو از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم.
با دیدن احضاریه هاله ای از اخم صورتش رو پوشوند و پاره اش کرد و حالا به جواب مثبت برگه ی زیرین خیره بود و هر لحظه لبخندش عمیق تر میشد.عمیق ترین لبخندی که تا امروز رو صورتش دیده بودم و من امیدوار به فرداهای روشن تر این فردا رو در خاطرم ثبت کردم.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن parisa1367 3 574 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: parisa1367
  من مـــــاتــــ او، او مـــــاتـــــ او | فاطمه حیدری کاربر انجمن فاطمه حیدری 4 808 ۱۶-۰۶-۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  اگر معلم نگارش بودم...! l فاطمه اشکو کاربر انجمن .ستایش. 0 884 ۱۹-۱۲-۹۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ
آخرین ارسال: .ستایش.

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان