امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سنگ ، کاغذ ، قیچی | patrishiya
#1
بــه نــام خــدا


نگاه پیر و خسته اش را به در و دیوار خانه های پر تجمل دوخت
و نفسی از سر غم کشید
عصا زنان آرام و کمر خمیده به سوی جوی آبی رفت
و زیر سایه درختی نشست .
آفتاب گرم تابستان عرق را بر سر و رویش نشانده بود
دستمال چروکیده اش را به صورتش کشید
هنوز هم نفس نفس می زد
و چشمانش مدام بر روی در های بزرگ آهنی بسته رو به رو در گردش بود
زن جوان عابری که از دیدن چهره خسته پیرمرد دلش به درد آمده بود
اسکناسی مچاله شده را به سمتش گرفت
پیرمرد لبخندی زد و گفت :
_ای کاش همه دردهای دنیا با تکه ای کاغذِ بی ارزش درمان میشد
زن متعجب به اسکناس مانده در مشتش نگاهی کرد و گفت :
_پول که درمان هر دردیه !
پیرمرد که با حوصله دستمالش را تا میزد پاسخ داد
_آری ، درمان دل های سنگی ، کاغذ است ، اما درد دل های پر محبت را درمانی سراغ داری ؟
زن روی دو پا نشست و پرسید :
-مگر درمان دل پر محبت تو چیست پدر جان ؟
اشک در چشمانش جمع شد ،عصایش را بالا گرفت و به درِ سیاهِ آهنی رو به رو اشاره کرد و با صدایی لرزان گفت :
گردی از مهری که سالهاست پشت این درهای همیشه بسته فراموش شده ، نگاه پر مهر فرزندی به پدر خمیده اش که روزی دستان لرزان حالا اما پر قدرتِ دیروز ، همه دنیای کودکیش بود
عمری علمِ آموخته ام را به دیگران بخشیدم تا مشتی از کاغذ های رنگی بر کف دستانم بگذارند
همه ی کاغذ ها را بی دریغ به کودکم بخشیدم تا با چشم ببینم خوشبختیش را
غافل از اینکه کاغذ های رنگی ِ بی ارزش ، شد همه آنچه که فرزندم در من می دید
خط های روی پیشانیم شد رنگ سبز
کمر خم شده ام شد رنگ قرمز
عصای همراهم شد رنگ زرد
و چشمان تار و کم سویم شد رنگ همه کاغذ هایی که به او بخشیدم
حالا من هر روز صبح و شب با سختی و تنی رنجور از بین ادمهایی که دین و دنیایشان را نمی شناسند می گذرم و به اینجا می رسم جایی که برایم حکم آخرین نقطه دنیا را دارد
در پی ِ ذره ای عشق او .
زن که متاثر از اینهمه درد در چهره پیرمرد بود گفت :
_چرا در را نمیزنی پدر جان ؟
پیر مرد سری تکان داد و بلند شد .... چند قدمی به سوی راه آمده رفت و ایستاد ، برگشت و گفت :
_در نمی زنم تا امید فردایم را از دست ندهم ، من انس گرفته ام به اینجا ، عمریست در خیالم خانه اش را تصور می کنم که گرمِ از مهر و امید و وفاست ، اگر من جایی در آنسوی این دیوار بلند ندارم عیبی نیست
اما آرزو دارم که فرزندم پشت این دیوار های سنگی با این پول های کاغذی ، طناب خوشبختی را قیچی نزده باشد
آرزو دارم !.....
آفتاب هنوز هم می تابید و پیر مرد دوباره با دستانی لرزان دستمال تا زده ی چروکش را بیرون کشید ...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کوتاه سنگ ثروت عشق الهه ی شب 0 135 ۲۷-۰۳-۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب
  داستان سنگ سرد SilentCity 1 232 ۱۴-۰۳-۹۴، ۰۴:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم
  داستان آموزنده سنگ یا برگ ! SilentCity 1 251 ۱۱-۰۳-۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان