۰۹-۰۸-۹۳، ۰۷:۱۹ ب.ظ
سلام دوستان
خوبین همگی ؟
چرا این تاپیک و بیکار گذاشتین مونده
تاپیک خوبیه هاااا
داشتم یه گذری اینطرفا میکردم چشمم خورد به این تاپیک ، دیدم داره این گوشه برای خودش خاک میخوره ، تک وتنها نشسته بود اینجا وداشت تو تنهایی خودش غصه میخورد.
همین چشمش افتاد به من یهویی انگار بغضش ترکیده باشه زد زیر گریه ، گریه پشت گریه که هیچ کسی به من توجه نداره ، اومدم جلو و یه دستی به سرش کشیدم وبوسش کردم ، روی سرش کلی گرد وخاک نشسته بود که پاک کردم ولی مگه گریش بند میامد .
میگفت که همه میان از جلوی چشمم رد میشن ولی هیچی به روی خودشون نمیارن ، انگار نه انگار که منم یه تاپیکم توی ایران رمان
انگاری سر درد دلش باز شده باشه ، بازم ادامه داد: خب چرا منو تاپیک حساب نمیکنید ؟! پس چرا اصلا ادمین منو ایجاد کرد؟! اصلا چرا نمیاین خاطرات روزانه تونو توی من بنویسین ! مگه من به عنوان یه تاپیک دل ندارم ؟! همتون منو پاک فراموش کردین حتی ادمینم فقط یکی از خاطراتش رو توی من نوشت ورفت!
خلاصه خیلی دلش پر بود از هممون
منم تا تونستم تلاش کردم با حرفهای امیدوارکننده دلش و به دست بیارم ، بهش گفتم دیگه بچه های خون گرم ایران رمان تنهات نمیذارن .
بهش از طرف تک تک شماها قول دادم که هر روز میاین وخاطرات روزانه تو نو توی صندوقچه دل این تاپیک به یادگار میگذارین.
حتی شده دو سه خط
با این حرفهای من کلی روحیه گرفت و چشماش برق زد .
وقتی که ازش خداحافظی کردم وبلند شدم که بیام صدام زد ، وقتی برگشتم بهم یه چشمک زد وگفت :
پس من منتظرم
خوبین همگی ؟
چرا این تاپیک و بیکار گذاشتین مونده
تاپیک خوبیه هاااا
داشتم یه گذری اینطرفا میکردم چشمم خورد به این تاپیک ، دیدم داره این گوشه برای خودش خاک میخوره ، تک وتنها نشسته بود اینجا وداشت تو تنهایی خودش غصه میخورد.
همین چشمش افتاد به من یهویی انگار بغضش ترکیده باشه زد زیر گریه ، گریه پشت گریه که هیچ کسی به من توجه نداره ، اومدم جلو و یه دستی به سرش کشیدم وبوسش کردم ، روی سرش کلی گرد وخاک نشسته بود که پاک کردم ولی مگه گریش بند میامد .
میگفت که همه میان از جلوی چشمم رد میشن ولی هیچی به روی خودشون نمیارن ، انگار نه انگار که منم یه تاپیکم توی ایران رمان
انگاری سر درد دلش باز شده باشه ، بازم ادامه داد: خب چرا منو تاپیک حساب نمیکنید ؟! پس چرا اصلا ادمین منو ایجاد کرد؟! اصلا چرا نمیاین خاطرات روزانه تونو توی من بنویسین ! مگه من به عنوان یه تاپیک دل ندارم ؟! همتون منو پاک فراموش کردین حتی ادمینم فقط یکی از خاطراتش رو توی من نوشت ورفت!
خلاصه خیلی دلش پر بود از هممون
منم تا تونستم تلاش کردم با حرفهای امیدوارکننده دلش و به دست بیارم ، بهش گفتم دیگه بچه های خون گرم ایران رمان تنهات نمیذارن .
بهش از طرف تک تک شماها قول دادم که هر روز میاین وخاطرات روزانه تو نو توی صندوقچه دل این تاپیک به یادگار میگذارین.
حتی شده دو سه خط
با این حرفهای من کلی روحیه گرفت و چشماش برق زد .
وقتی که ازش خداحافظی کردم وبلند شدم که بیام صدام زد ، وقتی برگشتم بهم یه چشمک زد وگفت :
پس من منتظرم
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
برنده میگه سخته اما میشه