بچـــه که بودیمـــ...
#81
کلاس قران که میرفتم یه مانتو صورتی کوچیک مامانم برام دوخته بود با یه روسری قرمز کوچیک سرم میکردم روحانیه هی میگفت مقنعه سرت کن یه روز سر کلاس گوشمو گرفت با بچه ها برام خوندن نصرو من الله و فتح قریب گوشاتو وا کن ندهند در فریب(یه همچین چیزی خوندن)
سه جمله آخر کوروش :


تابوتم را پزشکان حمل کنندتا همه بدانند هیچ طبیبی نمیتواند جلومرگ را بگیرد .

تمام طلاهایم را در مسیر حرکتم بریزید تا مردم بدانند مال نتوانست نجاتم دهد.

دست هایم را از تابوت بیرون بگذارید تا بدانند که باید با دست
خالی رفت.

« بیهوده متاز که مقصد خاک است »
سپاس شده توسط:
#82
عاقا خواب نداشتیم وقت ازاد داشتیم
الان وقت ازاد نداریم خواب داریم

من هلاکم
هلاک خواب zaps
سپاس شده توسط:
#83
بچه که بودیم ننه بابامون سوسول نبودن اصن..
اصن هنوز که هنوزه برامون قصه نمیگن dfgh
سپاس شده توسط:
#84
بچه که بودیم تنها سرگرمیم کتاب بود.
بچگی نکردم چرا؟
مقصر بابامه ...Undecided
سپاس شده توسط:
#85
بچه كه بوديم وقتى لباس عيد ميخريديم دوماه بالاسرمون ميذاشتيم ميخوابيديم تا عيد بشه بپوشيم نصفه شبم پا ميشديم ببينيم هست يا نه
امضای خدا پای تمام آرزوهایتان....
سپاس شده توسط:
#86
هیچه ازش یادم نمی آد!!!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
9 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۸-۰۷-۹۴, ۰۸:۵۹ ب.ظ)، N!rvana (۱۲-۰۲-۹۵, ۰۳:۱۰ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۹-۰۹-۹۴, ۰۱:۴۸ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۳-۹۷, ۰۸:۴۸ ب.ظ)، ..MiSs ZaHRa.. (۲۲-۰۴-۹۴, ۰۳:۰۱ ق.ظ)، *گیسو* (۰۱-۰۴-۹۵, ۰۱:۳۹ ق.ظ)، armiti (۱۲-۱۰-۹۴, ۱۱:۱۴ ب.ظ)، دخترشب (۰۷-۰۱-۹۶, ۰۱:۵۰ ق.ظ)، یه دختر تنها (۱۱-۰۹-۹۵, ۱۰:۲۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان