امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نیما یوشیج
[b]جامه ی مقتول

وقتی که کین و فتنه تمام ست و جنگ نیست
سرباز رفته ناله ئی از قلب تنگ نیست
حتّی صدای لغزش یک پاره سنگ نیست
وقتی که قتلگاه چنین خالی ست وسرد
هرگوشه نشانِ زمانی ست پُر ز دَرد
وقتی که برف جامه ی هر بوته ی خار هست
اجساد کشتگان وسط خار زار هست.
یک خطّه ابردر افقِ تنگ و تارهست
وآن نیز رفته رفته شود محو و ناپدید
می رسد آن زمان، سوی این بسته بنگرید:
ازدوردر مدارِ نظر شکل مبهمی ست
نزدیک ترنشانه ی خونین ماتمی ست
این بسته ژنده جامه ی پیچیده درهمی ست
این جامه دارد از دل یک بینوا خبر
آن بینوا که دارد به جنگ وجدال سر
ازچه نگاه خلق براین جامه سرسریست؟
هرلای آن زحاصل جنگ و جدال دَریست
پیچیده گشته در وسطش قلب مادریست
سرباز رفته می دهد از ره بدان سلام
مادرازآن میانه فرستد بدو پیام.
دی ماه سال ۱۳۰۵
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]تسلیم شده

شده ام فرد و گشته ام تسلیم
مثل یک شاخه در کفِ امواج
برده هنگامه های صعب والم
برگ های مرا گِه تاراج
مانده ام هرکجا تن یکّه
یکّه ام حال دربلا دیدن
گرچه بی بضاعتم زان ست
که جهان با بضاعت ست زمن
دزد من اغتشاش دوران ست
نگذرد هم زشاخه ای دوران
دورشد آن گل شکفته ی من
دورماند ازمن آشیانه ی من
راز ها ی همه نگفته ی من
دیدی ئی قلب بد بهانه ی من
که زمانه چه فکردرسَرداشت؟
تا من ازاصلِ خود جدا شده ام
دمی آرامی ام نبوده به دَهر
طالب رنج و ماجرا شده ام
کرده ام از شکفتن خود قهر
مانده ام با زمانه در تردید
اینک ای موج های بی آرام
ببریدم به سوی دور ترین
نقطه های نهان که یک ناکام
بتواند درانزوای حزین
. دورتر ماند از خلاصی خویش.

یازده فروردین ماه سال ۱۳۰۵
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]پسر

نان نمی داد به مادر فرزند
شکوه ازوی برحاکم بردند
گفت حاکم به پسر: واقعه چیست؟
برهان گفت : مرا واقعه نیست
گفت او را: برهی یا نرهی
نان به مادربه چه عنوان ندهی؟
داری ازخرج زیاده؟ـــ دارم
از چه رو می ندهی؟ ـــ مختارم.

این سخن حکمروان چون بشنفت
به غضب آمد و درهم آشفت
داد در دم به غلامی فرمان
به شکم بندندش سنگِ گران
پس به زندان ببرندش از راه
بنهندش که برآید نه ماه
نگذارند فرو کرد این سنگ
تا مگر آید از این سنگ به تنگ.

بانک برداشت به تشویش پسر
که: ازاینگونه سیاست بگذر
تا به نه ماه بُنِ سنگِ گران
به خدا نیست مرا طاقت آن
گفت: چونی که تامل نکنی
خرج مادر تو تحمل نکنی
پس چِسان کرد تحمل زنِ زار
تا به نُه ماه تو را بی گفتار؟[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b][b]به یاد وطنم[/b][/font]

[b]ای «فراکش» دو سال می گذرد[/b]
[b]که من از روی دلکَشَت دورم[/b]
[b]نیست با من دلم ز من بپرد[/b]
[b]که چه سوی تو بار مهجورم.[/b]

[b]من دراین خانه های شهر اسیر[/b]
[b]همچو پرّنده در میان قفس[/b]
[b]گوئیا دزدم از بسی تقصیر[/b]
[b]شده ام در خور چنین محبس.[/b]

[b]بد تراز دزد می کنم باور[/b]
[b]کرده ام هر گناهشان را فاش[/b]
[b]چون پرنده به هر طرف خود سَر[/b]
[b]خوانده ام ،خواندنم بود پرخاش.[/b]

[b]می هراسم زهر چه دیوارست[/b]
[b]چه کند با هراس خود شاعر؟[/b]
[b]شاعری کاین چنین گرفتارست[/b]
[b]باشد اندر گریستن ماهر.[/b]

[b]این همه هیچ ای «فراکش » من[/b]
[b]دور ماندن ز روی تو سخت ست[/b]
[b]دوریت کاسته ست ز آتش من[/b]
[b]چیست این بخت،مرگ یا بخت ست؟[/b]

[b]می رسد چون نسیم های بهار[/b]
[b]دامنت می شود سراسر گل[/b]
[b]می کشی سوی خود ز راهگذار[/b]
[b]هر پرنده:چه «زیک» و چه بلبل[/b]

[b]کوه خرم ! «فراکش» محبوب[/b]
[b]ملجاء فکرهای تنهایی[/b]
[b]که همی ایستد بسی محجوب[/b]
[b]بر سرت آسمان مینایی.[/b]

[b]من که با فکرِ نافذ و باریک[/b]
[b]خلق را هر زمان بپیچانم[/b]
[b]پس چرا کمترم ز بلبل و«زیک»[/b]
[b]غم فشرده ست روی خندانم؟[/b]

[b]کوه! با آن همه نعایم وجود[/b]
[b]با چنان میهمانی عامی[/b]
[b]نَبرَد پس چرا ز روی تو سود[/b]
[b]شاعر بینوا ی ناکامی؟[/b]

[b]سهم من دور ماندن از آنجاست[/b]
[b]بی نصیبی زهرچه جانبخش ست[/b]
[b]وطنم را ببین که از چپ و راست[/b]
[b]چه نهان پرور و نهانبخش ست.[/b]

[b]باشد آن گونه ئی که می خواهد[/b]
[b]از صدای من وز شکلم دور[/b]
[b]گر چه هردم زجانِ من کاهد[/b]
[b]گنهش نیست، خود شدم مهجور.[/b]
وطنم را همیشه دارم دوست
با وجود تمام بی بهری
نرسد سوش تا جهان بد جوست
دست یک فتنه، پای یک شهری.

۲۳ فروردین ماه سال۱۳۰۵
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[font=&amp][b]به رسّام ارژنگی

رفت از کلبه برون اَنگّاسی
شمع دردست پی دیدن ماه!
پیش آن شمع ز تیره نظری
ماه می جست برین سقف سیاه!
کرد چندان که نظر هیچ ندید
ماهِ تابان و کشید از دل آه
گفت:« امشب مهِ گردون مرده ست»
گفتمش:«ای بر تو ماه تباه
پس این پرده ز انوار وجود
ماه هاست فروزان خر گاه
لیک با روشنی شمع خرد
گر نبینی مهِ روشن چه گناه
مرد را تا نبود بینایی
چه گهر در نظر وی چه گیاه
همچو آن کور دل کوته بین
همچو آن هرزه درای بد خواه
کار استادِ مهین ارژنگی
بیند اما به نگاهِ کوتاه»

سال ۱۳۰۷
[/b]
[/font]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b][b]بشارت[/b][/font]

ای ستم دیده مرد! شو بیدار
وقت نحسی قرن ها برَ باد
نحسی بخت این زمان بشکست
به گدایان همه بشارت باد
بخت بد خفته ست و مدهوش ست
تا به خواب اندر ست این شیّاد
زود خیزید وچاره ئی سازید
تا کَنیدش ز بیخ و از بنیاد
جنگ امروز حامی ضعفا ست
:هر کجا می رود زَند فریاد
کای اسیران فقرو بدبختی »
به شما رفت ای بسا بیداد
جانتان زین فسانه ها فرسود
داد ازاین شهرواین صناعت داد
چند باید نشست سُست و خموش
بندگی چند با دلِ نا شاد
از زمین برکنیَد آبادی
تا به طرح نوی کنیم آباد
به زمین رنگِ خون بباید زد
مرگ یا فتح، هر چه بادا باد
یا بمیریم جمله یا گردیم
صاحب زندگانی آزاد…»
فکرآسایش و رفاه کنیم
وقت جنگ ست رو به راه کنیم
سال
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b]با قطار شب [/font]و روز

در نهانخانه ی روزان وشبان دلسرد
سخنانی برجاست
سخنان ست آری
ازنوای دل افسای تن بیماری
زیردندانه ی فرتوت شب تیره هنوز
با قطار شب وروز.

لخته ی دود بیابان گذری
همچنان می گذرد
وز دروبام وشکاف دیوار
راه بیرون شدن ازخانه هرآن حرف نهان می سپرد.
با قطار شب و روز.
که شبان کج وروزان سیه غافله را
می دهد با هم پیوند
گوش من مدفن آن حرف نهان می ماند
نه به دل خوش آیند
وبه منقارقوی پنجه اش آن حرف نهان
آشیان با رگ من می سازد
وززبان دل من می آید
هرزمان قدرت اندوز
گرچه ازمن بدراو
با قطار شب وروز.
من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم
گفت:« آن آهوی خوش»گفت:«رمید»
گفت:«آن نرگس تر»گفت:«فسرد»
اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۸
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
شعر بسیار زیبا از نیما یوشیج :

ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد...

ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ
ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ . . .
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ
ﭘﯿﺮﻫﻦ . . .
ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ
ﺁﺏ . . .
ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ
ﺧﻮﺍﺏ . . .
ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .
ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ . . .
ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . . .
ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ....
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,388 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,042 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,464 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
d.ali (۲۷-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۴ ب.ظ)، !!Tina!! (۰۳-۰۸-۹۶, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، taranomi (۲۹-۰۷-۹۶, ۰۴:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان