۲۷-۰۲-۹۹، ۱۲:۴۴ ق.ظ
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچی خفته
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد»
«منم آرش ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبرولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
درنگ آورد و یک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سینه ها بیتاب میزد جوش
« زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوهها لغزید کم کم پنجهی خورشید
هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید
« نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد »
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانیها
شعلههای کوره در پرواز،
باد در غوغا
« شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچی خفته
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد»
«منم آرش ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبرولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
درنگ آورد و یک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سینه ها بیتاب میزد جوش
« زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوهها لغزید کم کم پنجهی خورشید
هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید
« نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد »
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانیها
شعلههای کوره در پرواز،
باد در غوغا
« شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی