امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
احساس تازه
#1
ترن شروع به حركت كرده بود. مثل هميشه مملو از آدمهاي مختلف از چهره ها و لهجه ها و سنين مختلف بود: دختر ، پسر ، زن ، مرد و پير و جوون...

اما در ميون همه اين آدمها يه پيرمرد با پسرش كه تقريبا سي ساله به نظر مي رسيد جلب توجه مي كردن.

پسر با اشتياق به منظره هاي بيرون پنجره چشم دوخته بود و مدام بالا و پايين مي پريد و مي گفت : واااي ! پدر اينجا رو ببين چقدر قشنگه! چه منظره زيبايي ! وااااااااااي اون درخت رو ببين چه سبزه!

مردم با تعجب بهش نگاه مي كردن و خيلي ها هم با كنايه بهش چيزي مي گفتن و مسخره اش مي كردن.

مردي كه معلوم بود تازه ازدواج كرده زير گوش همسرش گفت:(اين مرده انگاري يه تخته اش كمه ها! آخه يه درخت سبز انقدر خوشحالي داره؟ ) و بعد هردوتا شون زدن زير خنده.

مرد پير سرش رو پايين انداخته بود و وانمود مي كرد صداشون رو نشنيده!

ناگهان بارون گرفت...

و پسر دوباره با هيجان داد زد : واااااااااااااي پدر اينجا رو ببين داره بارون مياد ! چقدر قشنگه!

و مرد تازه داماد كه از ريختن قطرات بارون رو لباس تازه اش عصباني شده بود : فرياد زد: چه خبرته ؟ پنجره رو ببند. مگه تا حالا بارون نديدي ؟ مرد گنده! آقا انگار پسرت احتياج به دكتر داره ببرش تيمارستان! مگه بارون نديده ست؟

پير مرد سرش رو پاين انداخت و آروم گفت: آره نديده! پسرم مادرزادي نابينا بود. همين يه هفته پيش با عمل جراحي بيناييش رو به دست اورد و الان هم داريم از بيمارستان برمي گرديم. اينها اولين مناظري هستن كه پسرم مي بينه!!!!

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  مرخصیِ تازه عروس.......... ...rozhin 0 337 ۲۸-۰۷-۹۱، ۰۳:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: ...rozhin
  عشق و احساس .RaHa. 0 380 ۲۴-۰۷-۹۱، ۰۶:۱۸ ب.ظ
آخرین ارسال: .RaHa.

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان