اتهام زنی به نولته
اما دلیل این اتهام های سنگین علیه نولته چه بود؟ دلیل این بود که نولته میان جنایت هایی که بولشویک های شوروی مرتکب شده بودند و جنایات ناسیونال سوسیالیست ها (نازی ها) ارتباطی برقرار کرده بود و آنها را با هم مقایسه کرده بود. پس از پیروزی کمونیست ها در روسیه شوروی و شکل گیری اتحاد جماهیر شوروی، حزب کمونیست برای آن که خاستگاه های نظام بورژوایی را از میان بردارد و ایدئولوژی مارکسیستی را به طور کامل پیاده کند، کوشید طبقه زارعان را که «گولاک» نامیده می شدند از میان بردارد.
در جریان این پاکسازی بزرگ اعضای این طبقه که چندین میلیون انسان را شامل می شدند روانه اردوگاه های کار اجباری در سیبری شدند. این اردوگاه ها را مجمع الجزایر «گولاک» می نامند. در جریان این نابودی طبقاتی، میلیون ها انسان جان باختند که از آن با نام «گولاک کشی» یاد می شود. نولته گولاک کشی و یهودی کشی را از جهاتی قابل قیاس می دانست و رابطه ای میان آنها برقرار می کرد، زیرا هر دو جنایت را جنایت هایی «ایدئولوژیک» می پنداشت که قابل قیاسند اما منتقدان نولته و در رأس آنها هابرماس معتقد بودند نولته با این قیاس، «یکتایی» یهودی کشی (یعنی «بی نظیری» آن را خدشه دار کرده است. این در حالی است که نولته باور داشت تا پیش از آن که یک پدیده با پدیده های متناظر مقایسه نشود اصلا نمی توان یکتایی آن را اثبات کرد و اساسا قیاس شرط تعیین یکتاییِ یک پدیده است.
مواجهه و منازعه چند لایه
اما آنچه ذکر شد، تنها روبنای «دعوای تاریخ نگاران» است و در زیر این روبنا مناقشه ای بسیار بزرگ تر نهفته است. دعوای تاریخ نگاران نزاعی چند لایه است، دعوایی فلسفی، سیاسی، فرهنگی و علمی. دو جناحی که در دعوای تاریخ نگاران با یکدیگر درگیر شدند از چندین جهت با یکدیگر در تضاد بودند و در این مناقشه برخوردی بزرگ میان آنها رخ داد. این تضادها را می توان این گونه برشمرد: 1. اختلاف سیاسی میان جناح چپ و راست، 2. اختلاف در نگرش نسبت به تاریخ و سیاستگذاری در امر تاریخ، اختلاف بر سر هویت ملی، 3. اختلاف در شناخت شناسی و نظریه علمی.
درگیری جذاب تاریخ اندیشه اروپا
در مجموع به نظر می رسد یکی از نقاط جذاب تاریخ اندیشه اروپای معاصر ناظر به منازعه تاریخ نگاران با محوریت یورگن هابرماس و ارنست نولته است، همان طور که مهدی تدینی در پیشگفتار کتابش اشاره کرده است، برعکس هابرماس که ما او را نه تنها می شناسیم بلکه تحسین مین کنیم و حتی او را به ایران هم دعوت کرده ایم، نولته را حتی نمی شناسیم؛ تدینی در پاسخ به این پرسش که چرا نولته در ایران مهجور مانده است می گوید: «مسئله به طور کلی این است که جریان فکری و نظری در ایران از دهه های 30 و 40 بسیار متمایل به چپ بوده است و این موضوع تا دهه 70 و حتی هنوز هم ادامه پیدا کرده است.
در واقع می توان گفت جریان مسلط یک جریان چپگراست که در دوره ای سویه های آنارشیستی - چریکی پیدا می کند. در یک دوره هایی لنینیستی - مائولیستی می شود و در دوره هایی مقداری پیشرفت می کند و فرانکفورتی و نئومارکسیستی می شود اما جریان غالب همچنان چپ بوده است. ما حتی به تازگی یادمان افتاده است که روی بسیاری از متفکرانی که می توانیم به آنها محافظه کار بگوییم از فیلسوف تا متفکر محافظه کار - لیبرال کار کنیم و در موردشان حرف بزنیم.
به طور کلی یک دلیلش این است که جریان نظری ما و فعالان حوزه نظری مان علاقه بیشتری داشتند که روی متفکران چپ کار کنند. دلیل دوم فارغ از فاشیسم شناسی، در مورد نولته است و این که نولته بیشتر تاریخ نگاری بوده است که در کنار تاریخ نگاری ایدئولوژی پژوهی و فاشیسم پژوهی کرده است. او روی تاریخ اندیشی کار کرده است و اینها به طور مستقیم فلسفه محض نیستند.
شاید به همین دلیل است که آن مقبولیتی که می باید داشته باشد را کسب نکرده است. فلسفه محض مثلا چیزی که در هایدگر و هابرماس و مانند اینها می بینیم شاید مقبولیت بیشتری داشته باشد یا شاید نظریه های کنش ارتباطی هابرماس کارآیی بیشتری در حوزه پژوهش داشته باشد اما به طور کلی این دلیل ثانویه و دوم است و من فکر می کنم دلیل اصلی این است که در میان متفکران ما نگرش های چپگرایانه جذاب تر و مقبول تر بوده است و دیگر این که شاید برای ما ایدئولوژی شناسی خیلی مهم بوده است و حس کردیم که مسائل تاریخی به ما ربطی ندارند فارغ از این که ما نمی توانیم خودمان را این طور جدا ببینیم و باید بدانیم که نظریه ها فارغ از تاریخ معنا ندارند.»