امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
از حاشیه به متن
#1

«قار... قار»
تابلویی که در آن غروب سنگین تابستانی ، در ذهن کودکان من نشست ، تصویری نیست که در پس خاطره های رنگ و وارنگ گم یا حتی کم رنگ شود. آن روز...
انگار قرار نبود خورشید از آسمان دل بکند . هیاهوی کودکانه ای بر تن درختان پارک می پیچید و شمشادها، به جیغ ودادی که در پیچ و خمشان می وزید ، گیج بودند. انگار عصر خسته تابستان، قصد رفتن نداشت.
دور تا دور استخر، پیرمرد ها ، رقص فواره های بازنشسته را از یاد می بردند و هلهله ی شاد آدم های رنگارنگ ، لبخند را میهمان لبهاشان می کرد. دهان چند زن که تا لحظه ای پیش از این، تندتند تخمه می شکستند و از هر دری سخنی می گفتند، در سرعت مهار نشدنی دخترکان اسکیت باز، باز مانده بود.
جوان تر ها، در هر گوشه کناری،پرسه می زدند. یکی در خلوت صندلی چوبی زیر درخت، غرق دنیای کتابی بود.دیگری، با دنیایی سکوت و فکر خلوت کرده بود ونگاهش سرگردان سبزنای چمن بود.آن سوتر، قهقهه شاد چند پسر ، هر چند لحظه ، تا بالاترین شاخه چنار اوج می گرفت و تا پایان لطیفه بعدی ، می خوابید.
یکی با صدای«واکمنش»، آرام بود وسر می جنباند، دیگری به سر وصدای زندگی،که از هر سوی پارک، می آمد خیره می شد.یکی قدم می زد و آهسته آهسته ، در دنیای همه آدم ها،شریک می شد.آن یکی، از کنار غم ها وشادی ها ، تند می دوید و رد می شد.
گاهی، توپی غِل می خورد و به ضربه پایی، زود می رفت.

به آسمان می پرید و باز سرازیر زمین می شد.مادرها، از تماشای بازی بچه ها،سیر نمی شدند و بچه ها، کشان کشان ، انگشت پدرها را به کودکی می گرفتند.
دخترکان جوان ، دم گوش هم پچپچه می کردند و با شیطنت ، بزرگ تر ها را یاد آرزوهای جوانی شان می انداختند. گاهی،کودکی در عجله برای رسیدن، زمین می خورد. جیغش هوا را می شکست و بعد خیلی زود ، همه چیز تمام می شد!


هر سفره عصرانه ای که برچیده می شد، دسته ای کلاغ بالای شاخه های کاج، میهمان پس مانده هایش بودند و اگر کودکان بازیگوش ، با کاج های خشکیده آن ها را هدف نمی کردند ، سیر یا با منقار پُر به آشیانه بر می گشتند ....
با کودکانم به کنجی روی سبزی چمن ها پناه برده بودیم تا از پس مانده اکسیژن تولید درختان، نفس بکشیم . کمی آن طرف، کلاغ ها زیر درختان پر و بال می زدند.
- "بچه ها، کاری به کارشون نداشته باشید. ما مهمونشون هستیم. " نگاهم را به بالای شاخه ها می فرستم و از این که پر از لانه اند،احساس زندگی می کنم. همیشه ،پاییز این پارک،با آشیانه خالی پرندگان، دلتنگم می کند ولی حالا...
در تاریک روشن زیر درختان، ناگاه سکوت پارک را صدای قار قاری از جنس ناله، جیغ یا نمی دانم ، فریاد بر هم زد.
دو کلاغ عصبانی ، با فاصله کمی از زمین دنبال موجودی که می دوید و چیزی به دهن گرفته بود ، بال می زدند و قارقاری جگر سوز سر می دادند. انگار دنبال غذایی مشترک نوک بر زمین می کوبند یا...
-" مامان،یه گربه سیاهاون جا... داره در میره"
و کلاغ ها، در مقابل چشمان وحشت زده ما ،آن قدر دنبال گربه سیاه بال زدند و نوک زدند که ...
دلخراشی آن چه دیدیم ، نشاط بچه ها را بر هم زد .حالا ، دو کلاغ خسته و نا امید ، روی پایین ترین شاخه درخت، نشسته بودند و قار قارشان تمام شده بود. انگار دوست نداشتند بدون جوجه ای که داشت پرواز یاد می گرفت ، بپرند.
-" مامان، بریم خونه"
موی لطیف دخترم را نوازش می کنم و دست هر دو را در دست می گیرم. آرام دستشان را می فشار م تا حسّ تلخی آن جیغ و داد مادرانه از ذهن کوچکشان پاک شود. کم کم موج غم بزرگشان از آن چه دیده اند با سؤالات کودکانه شان بیرون می ریزد:
-"مامان، گربه هه خوردش؟"
-"مامان جون، اونا مواظب بچه شون نبودن؟"
و...
-" بفرمایین ، تا گرم نشده بخورینش." توی آلاچیق کوچکی می نشینیم.سعی می کنم رنگ غمشان را محو کنم . خانمی در آلاچیق کناری، تنها نشسته و تند تند با گوشی اش شماره می گیرد و قطع می کند. عصبی به نظر می آید و نگران؛
-"ببخشید ، میشه یه لطفی بکنید ... فقط این شماره رو بگیرید... می خوام ببینم... جواب منو نمیده یا... شایدم..."
شماره موبایلی را می گیرم و:"برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر مقدور نمی باشد."
زن میانسال، با چشمانی پف کرده، آرام ندارد. شماره را پشت سر هم می گیرد . دوباره و دوباره...می نشیند .بلند می شود . راه می رود . لبش را می گزد و ناخن هایش را می جود.
مردی از دور می آید. زن با عجله خود را به او می رساند . و وقتی مرد ،سرش را با تاسف تکان می دهد ،زن روی صندلی ولو می شود. مرد دمق و ژولیده ،کنار زن می نشیند و سیـ ـگاری می گیرد . حالا هق هق گریه زن بلند و بلند تر می شود.
مرد عمیق و حریص ،پک می زند و کلافه دودی غلیظ بیرون می دهد . صدای ضجه زن دوباره بچه ها را به هم می ریزد:
-" چی کار کنم؟چه خاکی بریزم تو سرم خدا. خودت کمک کن خدا. آبرومون رفت. دخترم..."
-" دیگه اسمشو نیار . دستم بهش برسه می کشمش. بی آبرو..."
-"این جوری نگو مرد؛ بذار پیداش کنیم شاید اونم گول خورده پشیمونه روش نمیشه..."
-" غلط کرد . نونش کم بود؟ آبش کم بود؟چه مرگش بود آخه؟"
زن ضجه می زد و مرد چنگ به موی جو گندمی اش می انداخت و سیـ ـگار می گرفت.
پارک در هیاهوی مردم،گم بود هنوز...
م.احمدی
[عکس: 79304741604439388346.jpg]
.
.
.
.
باتشکر از مادر عزیزم که این داستان را نوشت...

م. احمدي بجستاني
تصویرقشنگیست که در صحنه ی محشر مادورحسینیم(ع) و بهشت است که مات است!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  بهتر است این متن را دوبار بخوانید NedA II 1 390 ۰۴-۰۶-۹۲، ۰۶:۳۷ ب.ظ
آخرین ارسال: استاد

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
6 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۲۳-۰۶-۹۴, ۱۲:۴۲ ب.ظ)، آشوب (۲۳-۰۶-۹۴, ۱۲:۴۳ ب.ظ)، رزبیتا (۲۳-۰۶-۹۴, ۰۳:۰۰ ب.ظ)، تابان.1366 (۲۸-۰۶-۹۴, ۰۷:۱۷ ب.ظ)، nza3380 (۱۹-۰۵-۹۵, ۱۰:۴۹ ب.ظ)، #*Ralya*# (۱۹-۰۵-۹۵, ۱۰:۵۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان