امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
این یک داستان س ی ا س ی نیست
#1
این یک داستان سیاسی نیست
ذهن آدم ها همیشه در حال قصه پردازی است و زمانی که یک نفر به تعریف داستان زندگی خود می رسد ، سخن از بهترین ها می شود و یا اینطور تلاش می کند که همه چیز به بهترین شکل ممکن و آرمانی است .
شهریور سال 1357 بود . اعتراضات مردم بود و شعار های نوشته شده بر دیوار و شب نامه هایی که با چاپ دستی بر روی کاغذهای کاهی چاپ می شدند و نیمه شبها در حیاط خانه ها انداخته می شدند ... آن سالها اکثر خانه ها حیاط داشت و اکثر حیاط ها حوض کوچکی و احیانا باغچه ای داشت و زیر زمینی که میعادگاه رشادت ها و دلیری ها و گردهمایی های جوانان انقلابی بود .آن سالها هر کس که سیاسی نبود یک چیزیش می شد . همه از دَم سیاسی بودند . چپ گرایان پیرو مارکسیست ،راست گرایان افراطی ،حزب توده ، حزب کارگر ، طرفداران جنبش مصدق ، حزب کمونیست ، پیروان خط امام ....
خلاصه آشفته بازاری بود ... صدای انفجار کوکتل ملوتوهای دست ساز ، دود لاستیکهای آتش زده شده ، صدای گلوله ، صدای فریاد ، اعتراضهای در گلو خشکیده و صدای شعارهایی که احزاب مختلف با دیدگاههای مختلف سیاسی متفق القول تکرار می کردند ...
بگــــــــــو مـــــــرگــــــــ بــــر شـــــــــــــــــــاه ....
بگــــــــــو مـــــــرگــــــــ بــــر شـــــــــــــــــــاه ....
ـــ بسیار خوب ! می خواهی داستان سال 1357 را تعریف کنی ؟؟!! که چطور انقلاب شد ؟؟ هر سال در ایام دهه ی فجر به کرات رادیو و تلویزیون اتفاقات آن روزها را مرور می کند ... آنقدر دقیق و بی عیب که من با داشتن بیست و چهار سال سن کل تاریخ انقلاب را از بَرَم ....
لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود تا به لبخند ....
ــــ نه می خواهم داستان زندگی خودم را تعریف کنم که در آن روزهای بلبشو در آن آشفته بازاری که سگ صاحب خود را نمی شناخت ، روزهای خون و آتش و فرار کله گنده ها از کشور در شهریور 1357 متولد شدم .
اوضاع نا آرام بود ... می دانی که آن روزها همه سیاسی بودند و یا اینکه ادای سیاسی بودن را در می آوردند .
عده ای به عدالت پوشالین حزب توده دل خوش کرده بودند ... عده ای می خواستند هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشته باشند و طرفدار اندیشه ی منحط مارکسیسم و کمونیسم بودند . عده ای از آزادی های بی حساب و کتاب درباریان ، فقر و فحشا، پوشش های نامناسب ، حق کاپیتالاسیون و هزار مورد دیگر به تنگ آمده بودند و در سودای کشوری بر پایه ی اصول اسلامی بودند ...
عده ای هم نمی دانستند چه می خواهند ؟؟!! یعنی اصولن شعور سیاسی نداشتند فقط از جنجال و آشوب و آتش بازی خوششان می آمد و پیرو حزب باد بودند ... هر جا برایشان منفعتی داشت زنده باد می گفتند و هر جا گمان می بردند به نفع شان نیست ، مرده باد می گفتند ...
ـــــ خوب بعدش ؟؟
ـــ بله ... بعدش !!! در همان روزها من متولد شدم . مرا با نامه ای خطاب به بهزیستی وقت به شیر خوارگاه سپردند ... دو نامه ضمیمه ی هم ... بیا ببین ... هنوز پس از گذشت سی سال آن نامه را دارم .
نامه 1
احتراما بر اساس مدارک موجود مادر کودک دو روزه که در روز جمعه مورخ هفده شهریور سال 1357 در بیمارستان ... متولد گردید ه بر اثر اصابت باتوم به سر و صورت و گلوله ای به پا مجروح گردیده و چون پا به ماه بوده به بیمارستان منتقل گردیده است اما نامبرده با نام جعلی مریم سزاوار بعد از وضع حمل نوزاد بعلت داشتن سابقه سیاسی با همکاری افرادی که هویتشان محرز نگردیده ، فرزند خود را رها کرده و از بیمارستان گریخته است . لذا از مسولین وقت تقاضا می شود کودک را به شیر خوارگاه مرکزی تحویل دهند .
.
.
.
نامه 2
بر اساس این دست نوشته کودک یکماهه کامیار نام دارد . وی در خانواده یکی از اشراف زادگان منتسب به دربار متولد گردیده اما خانواده وی بعلت پاره ای از دور اندیشی ها او را به باغبان پیر خانه سپرده اند و بطور مخفیانه از کشور خارج شده اند ...بر اساس استشهاد نامه مذکور پیرمرد توانایی نگهداری طفل شیر خوار را ندارد و کودک به شیر خوارگاه منتقل می گردد .
.
.
.
می بینی ؟؟ مسخره است ... من یک نفرم با دو هویت مختلف که مرا مایوس می کند از اینکه بدانم واقعن کیستم ؟ ! و سی سال آزگار من بزرگ شدم بالیدم ... با دو هویت متفاوت و دو دنیای مختلف که در رویاهایم برای خودم متصور بودم ...و الان در مرز سی سالگی می ترسم که اصلن ماجرا آنطور که من تصور می کردم نباشد و می بایستی در طول این سی سال دنیایی متفاوت با آنچه که برای خود متصور شده بودم را در ذهنم می ساختم ... دنیایی که جز تاریکی مطلق چیزی در آن نیست و من در میان سیاهی مطلق بی پناه و بی پشتیبان چونان ذره ای شناور معلقم ... من می ترسم زهره !!!!!! از این ندانستن ها می ترسم ........ از این بلاتکلیفی مرگبار ....
ــــ خیلی برایت مهم است ؟
ــــ نباشد ؟؟!!!!!!
ـــ تو در تمام این سالها ، که به قول خودت در رویای دو هویت متفاوت در نوسان بودی ... در کنار مردی بزرگ شدی که مردانگی و رسم زندگی به تو آموخت و زنی که از صمیم قلبش زیباترین عشق ها را نثارت کرد ... آنقدر که من و یوسف همیشه حسودیمان می شد و در خلال آرزوهای کودکی می گفتیم کاش خاله سیمین مادرمان بود ...هر کس نداند من خاله ام را بهتر از هر کس دیگر می شناسم که تا چه حد مهربان است و دوستت دارد و جانش برایت در می رود ... آیا اینهمه عشق و دوست داشتن و این هویتی که داری برایت کافی نیست که باز هم به دنبال محالات می گردی ؟؟؟ هویتی محال که بی شک تا آخر عمرت هم نخواهی دانست ... چرا سکوت کردی ؟ یک جواب قاطع از تو برایم بس است سالار خان معتمد ... یک جواب که پاسخ گوی تمام سالهایی باشد که دل به تو خوش کرده بودم و می خواستم تا آینده ام را در کنارت بسازم . چرا که گمان می کردم آنهمه عشق و ایثار و مراقبت که خرج تو شد در آن سالهای سخت ، روزهای جنگ ، امکانات کم ، روزهای خاکستری بعد جنگ تا به امروز ... امروزی که تو مهندسی موفق شدی امروزی که همه در آسایش نسبی روزگار می گذانیم اما بی خبریم از فردای خویش و این بی خبری سبب می شود به قدرتمند ترین نیروها چنگ بزنیم تا تکیه گاه امنی برای فرداهایمان باشد ، از تو تکیه گاهی قوی و اطمینان بخش ساخته که می توانم باقی عمرم را به تو تکیه کنم و در زیر سایه سار محبت و حمایتت ، باقی جوانی ام را سپری کنم و ترس از آینده نداشته باشم ... اما می دانی سالار ؟؟؟ تکیه بر آدمی که خود هویت خویشتن خویش را قبول ندارد ، چشم به سراب داشتن است و تکیه بر باد کردن ... بگو سالارم ... بگو که این چنین نیست تا با خیال راحت از این اتاق خارج شوم و به همه ی آنهایی که پشت درب بسته اتاق به انتظار نشسته اند بگویم حرفهای نهایی ما مثبت است تا دل خاله سیمین شاد شود که سالارش داماد می شود تا مادرم قربان قد و بالای رعنای یگانه خواهرزاده اش برود و کل فامیل دهانشان را با شیرینی ازدواج ما شیرین کنند ... ازدواجی که رویای شیرین محقق شدنش سالهاست که با من است ... درست از روزهای پرتلاطم و پر فراز و نشیب بلوغ تا به امروز و همین حالا ....
ـــ زهره جان خودت بهتر از هر کس دیگر می دانی من هم سودایی در سر ندارم جز رسیدن به تو ... اما ...
ــــ سالار ... اما و اگر نداریم . تو آزادی که برای خودت از خانواده ای که هرگز ندیده ای رویا بسازی . در رویاهایت زندگی کنی ... اما حق نداری ناسپاس این همه عشق و محبت خالصانه ی خانواده ات باشی که اگه اینکار را بکنی روزی هم نا سپاس تمام عشقی خواهی شد که من به پایت ریختم . مهم نیست کی و چه وقت ؟؟ اما کسی که دلی را شکست باز هم خواهد شکست و من تحمل این شکست را نخواهم داشت ...

ـــ زهره این حق من است که بدانم .
ـــ بله ... و این هم حق من است که با تمام شور و شیدایی ام و علاقه ای که به تو دارم بگویم نه ... نه سالار ... نه ...ما بدرد هم نمی خوریم . تو به رویاهایت برس و تمام این سالهای شور و شیدایی را به فراموشی بسپار ...
ـــ زهره عزیزم عجولانه تصمیم نگیر .
ـــ نه عجله ای در کار نیست . تو برو دنبال هویت گمشده ات تا شاید راضی تر باشی .
ـــ زهره جان !!!!!!!
سیمین ( مادر سالار ) : پس چی شد عروس خانم ؟؟ خوب است که سالها همو می شناختید و این همه حرف نگفته برای گفتن داشتید ؟؟اجازه هست دهانمان را شیرین کنیم ؟؟
زهره : راستش خاله جان من من ....
سالار : بله مادرم . دهانتان را شیرین کنید . راستش عروس خانم شرط و شروط سنگین داشتند . به همین دلیل کمی طول کشید .
سیمین : شروط و شروط سنگین ؟؟؟!!!!
نترس مادرم چرا رنگت پریده ؟ راستش به شما حسودی می کنم ... زهره بیشتر از اینکه هوای مرا داشته باشد هوای شما و پدر را دارد ... به من اولتیماتوم داد تا قبل از هر چیز سپاسگذار شما و پدر جان باشم و هیچ وقت از شما غافل نشوم ....و من او را مطمئن کردم که تمام هستی ام از آن شماست و هر چه که دارم از محبت های شماست .
سیما ( مادر زهره ) : خوب خدا رو شکر ... بفرمایید شیرینی .
چهار سال بعد
ـــ زهره می خوام یه اعترافی بکنم ... من تمام خوشبختی ام را مدیون تو هستم. مدیون تو و افکارت ... خانواده ام را مدیون تو هستم ... حتی وجود این موجود کوچک و دوست داشتنی را که اکنون آرام و معصوم به خواب رفته ...
ـــ شششش ... بخواب سالار . الانه که این وروجک بیدار شود و شیر بخواهد و خواب زده مان کند . تو هر چه داری اول مدیون خدا هستی و بعد از خدا مدیون تربیت خوب پدر و مادرت ... حالا هم بخواب عزیزم . شب بخیر .
ـــ شب خوش زهره ی من . ستاره ی روشن شبهای تارم .

دوستان عزیز ممنون میشم که نظر تون رو در باره داستان بنویسید .
نباید شیشه را با سنگ بازی داد!

نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد!

نباید بی تفاوت چتر ماتم را به دست خیس باران داد!


کبوترها که جز پرواز آزادی نمی خواهند!

نباید در حصار میله ها با دانه ای گندم به او تعلیم ماندن داد!

پاسخ
سپاس شده توسط: golabeton ، mahtabiiiiii


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 327 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 258 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 217 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان