۱۳-۱۲-۹۱، ۰۲:۴۹ ب.ظ
دختر جوان از تپه بالا رفت وخودش را به او رساند در کنارش نشست و نفس تازه کرد و گفت:
سلام. امروز اومدم فقط يه چيز بهم بگي.
به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد: کافيه بهم بگي دوستم داري، اون وقت ببين برات چه کارا که نمي کنم.
پيرمرد از خانه بيرون آمد. دود پيپ را بيرون داد و دختر را صدا زد.
دختر از جا بلند شد. لبه ي دامن را بالا گرفت.
سر جلو برد و گونه ي او را بوسيد: لازم نيست همين الان بگي.
با سرعت از سرازيري جاده پايين رفت همراه پيرمرد وارد خانه شد.
کلاغ روي دست مترسک نشست و غار غار کرد.
باد شمال غربي شروع به وزيدن کرد. و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ي دختر شکسته شد. کلاغ در جا پريد و دوباره سر جايش نشست.
سلام. امروز اومدم فقط يه چيز بهم بگي.
به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد: کافيه بهم بگي دوستم داري، اون وقت ببين برات چه کارا که نمي کنم.
پيرمرد از خانه بيرون آمد. دود پيپ را بيرون داد و دختر را صدا زد.
دختر از جا بلند شد. لبه ي دامن را بالا گرفت.
سر جلو برد و گونه ي او را بوسيد: لازم نيست همين الان بگي.
با سرعت از سرازيري جاده پايين رفت همراه پيرمرد وارد خانه شد.
کلاغ روي دست مترسک نشست و غار غار کرد.
باد شمال غربي شروع به وزيدن کرد. و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ي دختر شکسته شد. کلاغ در جا پريد و دوباره سر جايش نشست.