امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
باد شمال غربی | سهیل میرزایی
#1
Smile 
دختر جوان از تپه بالا رفت وخودش را به او رساند در کنارش نشست و نفس تازه کرد و گفت:
سلام. امروز اومدم فقط يه چيز بهم بگي.
به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد: کافيه بهم بگي دوستم داري، اون وقت ببين برات چه کارا که نمي کنم.
پيرمرد از خانه بيرون آمد. دود پيپ را بيرون داد و دختر را صدا زد.
دختر از جا بلند شد. لبه ي دامن را بالا گرفت.
سر جلو برد و گونه ي او را بوسيد: لازم نيست همين الان بگي.
با سرعت از سرازيري جاده پايين رفت همراه پيرمرد وارد خانه شد.
کلاغ روي دست مترسک نشست و غار غار کرد.
باد شمال غربي شروع به وزيدن کرد. و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ي دختر شکسته شد. کلاغ در جا پريد و دوباره سر جايش نشست.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  بیا بخون تا بعدا نگی خودم کردم که لعنت بر خودم باد admin 1 585 ۰۳-۰۱-۹۲، ۰۹:۴۵ ق.ظ
آخرین ارسال: آرزو
  دوست داشتن | سهیل میرزایی mahtab 0 458 ۱۳-۱۲-۹۱، ۰۴:۲۲ ب.ظ
آخرین ارسال: mahtab
  رنگ خدا | سهیل میرزایی mahtab 0 428 ۱۳-۱۲-۹۱، ۰۳:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: mahtab

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان